We kill the flame

آدم همیشه به تمام شدهها فکر میکند و همین حین، چیزهای دیگری شروع میشوند. که قرار بر قوی بودنمان بوده، بر دوام و آزادی و تمام آن چیزهایی که خوباند؛ قرارها افسانه شدند و ما از خواب پریدههای رویا ندیده. فعالیتهای ذهن باید یکجور خود فریبی محض باشند. محصور بین چیزهایی که تحمیل میکند و داستانهایی که میسازد، و ما، آدمهایی میشویم که حتی زندگیمان هم قصهای ندارد. که حتی وابستهترین دل خوشیِ زندگیِ کوتاهمان را هم میسازند؛ نساختیم. خسته میشویم؛ از امیدهایی که ناامیدمان میکنند. آه که این امید، آینده، حال، اینها آدم را بیچاره کرده است و آدم انگار بیچاره میمیرد. قبل از مرگ هم به بافتن چرت و پرتهایی میپردازد و مینویسد؛ از آدمها، دنیا و مرگ. راستش باید بخندیم. وقتی اینها را مینویسم، و هربار دلم میخواهد که بخندم، خواستن اما میشود امید و چرخه از نو. باید بشود چیزهایی را اشک کرد و بعد ریخت؛ بریزیم تا ردشان بماند بر صورت، تا یادگار باشند بر وجود؛ تا آدم، تنها نمیرد. تا یک چیز را خودمان بسازیم؛ تا بعضی چیزها را خودمان تمام کنیم.