دکترها، او را دوست داشتند
تمامِ نقاشیهای ونگوگ خلاصه میشود در دو سالِ بعد از آن، می دانی ونگوگِ دیوانه، بعد از آن دنیا را تغییر داد؛ اما آدم است دیگر بالاخره یک جا میبُرَد، حالا هی برو نقاشی «شب پر ستاره» و «دروازه ابدیت» بکش، اینها که برای آدم، دلبر نمیشود، می شود؟

گفتم نقاشی «گردش زندانیها»، همان که ونگوگ کشیده را دیدهای؟
حسِ عجیبی از آن میگیرم، زندانیهایی که دارند مدام به دورِ خودشان میچرخند، انگار تمامِ عمرشان داشتند همین کار را می کردهاند، به سایه هایشان نگاه کن، آنها هم همین کار را میکردهاند. می روند دور میزنند و باز بر میگردند سرِ خانهی اولشان؛ خستگی را حس میکنی، اما هنوز میچرخند. مردی که خم شده و دارد از حال میرود، زندانبانی که سرش پائین است و انگار خوابش برده، و دو سربازی که باهم صحبت میکنند؛ میبینی هنوز هم دارند میچرخند.گفتم ونگوگ، عاشقِ یک روسپی میشود، این هنرمندان هم عاشق شدنشان یک جوری است، یعنی نمیفهمی آن آخرِ کار، آخرِ داستان چه در سرشان میگذشته است، خودشان هم نمیدانند، اگر میدانستند که هنرمند نبودند.
برایش گفتم، ونگوگ عاشقِ یک روسپی میشود، آه خدای من، فکرش را بکنید، ونگوگ با آن همه استعداد میرود پیشِ معشوقش، و دختر از او چیزِ ارزشمندی طلب میکند؛ ونگوگ میرود خانه، تیغِ آرایشگری را بر میدارد و گوشِ چپش را میبُرَد، بعد در آن حال از خودش تصویری میکشد، و گوش را برای دختر میفرستد؛ میدانید، دختر دیگر هرگز خودش را به ونگوگ نشان نداد، بعد گفتند ونگوگ دیوانه شده، دکترها را که میشناسید، باید روی هر چیزی اسمی بگذارند، بعد به او گفتم که ونگوگ همان مردی است که خم شده است، همان که دارد میخورد زمین، اگر این نقاشی و آن مرد را به دکترها نشان بدهی، میگویند لابد «گوژ پشت» است، اما او فقط خسته است، ونگوگ هم فقط عاشق بود.
تمامِ نقاشیهای ونگوگ خلاصه میشود در دو سالِ بعد از آن، می دانی ونگوگِ دیوانه، بعد از آن دنیا را تغییر داد؛ اما آدم است دیگر بالاخره یک جا میبُرَد، حالا هی برو نقاشی «شب پر ستاره» و «دروازه ابدیت» بکش، اینها که برای آدم، دلبر نمیشود، می شود؟
دایی میگفت، آدمها فراموش کارند، می گفت زمان خودش بلد است چه کند، آدمها فراموش کارند.
ونگوگ دو سال بعد از او، باز ارزشمندترین چیزی که داشت را برای او فرستاد، این بار به جای گوشش، خودش را از زندگی بُرید. به او گفتم میدانی آخرین جملاتِ ونگوگ چه بود؟ او به برادرش گفت: «غم برای همیشه باقی خواهد ماند.»
دایی میگفت آدمها فراموش کارند، زمان کارِ خودش را بلد است؛ می دانی ونگوگ فقط سی و هفت سال داشت، سی و هفت سال و یک حافظه قوی.
گفتم، نقاشی را میبینی؟ هنوز دارند میچرخند.
بعد بلند شدم، و چیزی نگفتم. به یخهای لیوانش نگاه کرد، بعد خواست چیزی بگوید، اما چه فرقی دارد؟ این حرفها که برای آدم، دلبر نمی شود، می شود؟ غم برای همیشه باقی خواهد ماند...