عاشق شو ارنه روزی...
نشسته بودند میان جمعیت، بین دو گنبد. میدان نقش جهان با این چیزهاست که جالب است. آواز میخواندند و بعد ناگهان میرفتند سراغِ خاطراتشان. وقتی تعداد سالهای پشت سر، بیشتر از سالهای پیشرو باشد، تو ناخودآگاه در گذشته سیر میکنی. خاطرات خوبِ آن روزها؛ آواها و آوازها.

نشسته بودند میان جمعیت، بین دو گنبد. میدان نقش جهان با این چیزهاست که جالب است. آواز میخواندند و بعد ناگهان میرفتند سراغِ خاطراتشان. وقتی تعداد سالهای پشت سر، بیشتر از سالهای پیشرو باشد، تو ناخودآگاه در گذشته سیر میکنی. خاطرات خوبِ آن روزها؛ آواها و آوازها.
سهتا بستنی گرفتم و نشستم کنارشان. وقتی بستنی را به دستشان میدادم مرد مو بلند گفت: «پیرمرد و چه به بستنی!» دوستش گفت: «بستنی برای پیرمردهاست.»
این دوتا، رفیق چهل ساله بودند؛ همان اول رفاقت قرار گذاشته بودند با هم چهل سال رفیق باشند، نقلی هست که رفقای چهل ساله، برادر میشوند. پیوندی عمیق؛ آمیختگی مستحکم از اخلاق و رفتار. اتصالی نامرئی.
چهل سال با دوچرخه در میدان، رکاب زدهاند. کنار قالی فروشها و زیور فروشیها. چهل سال را از دریچهی چهار چشم دیده بودند. برای سلامتیام صلوات فرستادند، با جمعیت. بعد به پیروی از همهی پیرمردهای باحال روزگار، بهم پسته دادند. گفتند دوست دارند که چهل سال دیگر هم با هم میدان را نگاه کنند. بزرگ شدنها و پیر شدنها. مسجد شیخ لطفالله که حالش خراب بود. میگفت: «وقتی حال سازههای اینجا خراب است، من ناراحتم. چای و نبات میخورم و دلم میسوزد.» مرد کلاه دار، سکوت بیشتری داشت. به جایی میان ابروهایم نگاه میکرد - حتما برای آنکه زل نزند توی چشمهام - و گفت: «جوان، چه بگویم که فکر نکنی نصیحت است؟» گفتم: «نصیحت گریز نیستم. هر چه میخواهی بگو.» گفت: «عاشق شو ارنه روزی، کار جهان سرآید.» بعد پا شدند تا بروند؛ عشق و تاریخ بود که دست در دست میرفت در شگفتانگیزترین جای زمین. در جمعیت بازار محو شدند، میان دو گنبد.
