Touch me with your naked hand
رفتند و حالا فقط ما دو نفر بودیم؛ با یک نیکمت، دو نفر، با یک نیمکت بینشان؛ و صدای نفسهایمان. یکی من، یکی او. این ارتباطات خیلی جالباند.

بیرون از پنجره دست تکان میداد. کنار دکّهی روزنامهفروشی ادا اطوارهای خاصّ خودش را داشت، و فقط بالا تنهاش مشخص بود. انگار ایستاده بود؛ یعنی نمیشد استدلال کرد نشسته است. به سمتش رفتم. شنبهها اینجا هوای خوبی دارد. باد، بی آنکه واقعن نیاز باشد، میوزد و گنجشکها، از بالای درختها، عابران را نشانه میگیرند. یکجور رسم شدهاست. زمان گرفت تا بفهمند، اما حالا همه میدانند، اگر زیر درخت مینشینند، باید دستمال در جیبشان باشد؛ چون پرندگان خبر نمیکنند. اینطرف امّا، یک مرد دستهایش را در هوا تکان میداد. نه من میفهمیدم چه میگوید نه اطرافیان؛ اما خودش میفهمید؛ دستکم این را مطمئنم. گفتم: «?Church» و او سرش را به نشانهی تأیید تکان داد. تا کلیسای وانک راهی نبود. هندی بودند. بهشان آدرس دادم. یک مرد و دو فرزندش، یک پسر و یک دختر. بعد مرد دستهایش را بهم چسباند - برای تشکر احتمالن - و لبخند زد. پسرش هم همین کار را کرد، امّا لبخند نزد. دخترش ولی به جز لبخند چیزی هم گفت، که من نفهمیدمش. رفتند و حالا فقط ما دو نفر بودیم؛ با یک نیکمت، دو نفر، با یک نیمکت بینشان؛ و صدای نفسهایمان. یکی من، یکی او. این ارتباطات خیلی جالباند. مثلن با سَبْک نفس کشیدنمان چیزهایی میگوییم و جذب نفسهای آنیکی میشویم. مثل جشنهای بالماسکه؛ با نقابهایشان. پرسید: «ببخشید آقا، امروز چند شنبهس؟» لاک قرمز زده بود. زل زده بودم به ناخنهایش. خندهاش گرفت. گفت: «به چی نگاه میکنین؟» گفتم: «شنبهس.» گنجشک های بیوجدان. دستهی واندوگراف بزرگ را میچرخانند و عابرها را هدف میگیرند؛ تردیدی نیست که هر بار در دلشان میگویند: «به تیر غیب میزنیمتان، عوضیها!» آخ. حالا فیلم به جاهای خوبش رسیدهبود. به صفحهی نمایشگر نگاه میکرد و میگفت، هروقت کلینت ایستوود پیر را میبیند یاد جدّ بزرگش ستیارخان میافتد. و من هروقت آدری هپبورن جوان را میدیدم یاد او میافتادم. البته که این را نگفتم. بعد برگی از درخت افتاد. احسان میگفت: «بوی مالبرو، اونم قرمزش، خیلی خوبه.» پیرمرد داخل دکّه خندید. گفت: «جَوون، زمان ما از این چیزا نبود. آمریکاییها سیگارای آمریکایی میاوردن؛ Camel و اینا. باید اونا رو میدیدی. قدیما خیلی خوب بود. هعی، یادش بخیر.» آخرش را که گفت، دل آسمان گرفت؛ شمعدانیها بغض کردند. آسمان چکه میکرد. زایندهرودِ خشک، سراسر برف بود. در نبود آب، برفها ظرفش را پر کرده بودند. روی برفها خوابیدیم. لاک قرمز زده بود. گفت: «سرما بخوریم باهم.» بعد مکثی کرد و گفت: «ولی هر بار سرما خوردیم، تو زودتر خوب شدی؛ زود بند رو آب میدی و منُ تنها میذاری.» خندید. اما آسمان نه. آسمان آب شد، ریخت زمین. مثل همهی آب شدنیها. پرسید: «آقا لواشک میخوای؟» و دستش را نشان میداد. خواهرش کنارش بود. شاید هم این پسر، برادرش نبود؛ دخترک، آدامسها را نگه داشته بود. فکر کردم امروز چندشنبه بود؟ دخترک گفت: «آقا، شنبهها این آدامس قرمزا باعث میشن اتفاقای خوب بیفته برات. میخری؟»