راننده تاکسی لامذهب
خلاصه آنکه به رسم تمام تلاشهای نافرجام زندگیمان، به ظاهر به اختیار، تصمیم گرفتم به این مسئله فکر کنم؛ گفتم جای دوری که نمیرود، شاید اصلن توانستم بالاخره از چیزی در این زندگی، ایدهی داستان طنزی بیرون بکشم. اصلن چه چیزی بهتر از خود زندگی.

راننده تاکسی میگفت: «هیچ وقت نفهمیدم چرا دارم این کار رو میکنم.» و خب از آنجایی که معمولن نمیتوان از این جملات دارای ایهام، ابهام، مجهول و بی سر و ته، چیزی استنباط کرد، پرسیدم، «کدوم کار؟» و جواب راننده «زندگی» بود. راستش جا خوردم، انتظارِ اینطور مسائل فلسفی را از رانندگانِ تاکسی نداشتم. شاید چون، میگویند، فقط کسی که شکمش سیر باشد، خوابش آرام باشد، به این چیزها فکر میکند؛ وگرنه چه لزومی دارد آدم به این چیزها فکر کند؟ فکر کند که چه بشود اصلن! بعد تصمیم گرفتم به گفتهی راننده فکر نکنم، آخر مگر انسان، ذهن و عقلش را از سر راه آورده است؟ به قول دوستی، «همان زندگی کردن کافیست، دلیلش را بعدا اگر خواستی برو از خودش بپرس.»
خلاصه آنکه به رسم تمام تلاشهای نافرجام زندگیمان، به ظاهر به اختیار، تصمیم گرفتم به این مسئله فکر کنم؛ گفتم جای دوری که نمیرود، شاید اصلن توانستم بالاخره از چیزی در این زندگی، ایدهی داستان طنزی بیرون بکشم. اصلن چه چیزی بهتر از خود زندگی.
فکر کردم، اول باید مشخص کنم این «کار» چیست تا بعد بتوانم برای انجامش دلیل بیاورم.
اما یک جای این استدلال میلنگید، کدام استدلال؟ همین جدا بودنِ هدف زندگی از ذات زندگی. هر چقدر تلاش میکردم، نمیشد جمعش کرد؛ پس پیشفرض را تغییر دادم، این کار همان هدف است. اصلن جدای از هم در نظر نمی گیرمشان؛ لذا از تکنیک و حیلهی خود، در پیچاندن مسئله بسیار خرسند و خشنود بودم، و در ابرهای آن طرف پنجره سیر میکردم که یادم آمد، هنوز طنزی از آن استخراج نکردهام.
اصلن ماهیت کار را بفهمم که چه بشود؟ یک عمر انتگرال را فهمیدم چه شد، که حالا این را بفهمم و چیز دیگری بشود. همهشان سر و ته یک کرباساند. بعد ساعت را نگاه کردم، ساعت ده شده بود. آخر کار خودش را کرد؛ رانندهی لامذهب، سه ساعت از وقتم را گرفت با همین سوال بی سر و تهش.
فکر کردم، چه جالب، طنزِ ماجرا همینجاست اصلن، حتی ندانستنِ معنای زندگی، خود بخشی از معنای زندگی شده است. درست همانطور که نشمردن تعداد کلماتی که در یادداشتهایم در وبلاگ مینویسم، به من کمک میکند که این یادداشتها را به انجام برسانم. شاید اصلن این کار در غفلت ما در معنایش است که ادامه پیدا میکند. میگویید طنزِ ماجرا کجا بود؟ مگر ما مسخره توئیم؟ بالطبع من هم از اینکه عفت کلام را رعایت میکنید از شما تشکر خواهم کرد، و شما را ارجاع خواهم داد به یکی از بازیهای کودکیتان، «تامی تامی اسکلت» و قانون قویش. همه فقط تا زمانی میتوانند حرکت کنند که شما آنها را نبینید. چقدر بازی مهیجی بود، قبول دارید؟ طنز ماجرا همین جاست.
پ.ن: از دیدگاهِ نیچه در کتاب زایش تراژدی، معنای زندگی وحشتناکتر از آن است که ما بتوانیم با آن روبرو شویم و به همین دلیل است که برای تحمل آن به توهمات آرامبخش نیاز داریم.