سالروز تولد و اعماق ذهن آدمی
به گمانم زندگی چیزی شبیه به چرخوفلک این همسترهاست. بازی بینهایت. میدوی نه برای رسیدن، برای دویدن. آن وقت سالروز تولد نزدیکی به مرگ نیست. لحظاتیست برای غرق شدن در جهان داستان. جهان قصههایی که دوستانت تعریف میکنند. هیچچیز را در این دنیا، لذتبخشتر از غرقگی سراغ ندارم.

چند ماه پیش بود که یکی از دوستانم در حالِ ذله به سراغم آمد. «دوتا شده بیستا.» و شد آنچه شد. من صاحب دو عدد موش اهدایی، از گونهٔ همسترها شدم. هر دو پسر؛ تا من هم دچار آن بحرانِ «دوتا شد بیستا» نباشم. اگر آن تجربهٔ چهارده سالگی، یعنی وقتی که اردکم در حوض خانه، با دیدن گربهای روی دیوار سکته کرد را نادیده بگیرم، این میشود اولین تجربهٔ جدی من در هماتاق شدن با یک موجود عجیب و غریب.
تولد هم هیچوقت برایم آنچنان مهم نبوده. جز اینکه یکبار در ذهنم به این فکر میکردم که چه با سرعت به مرگ نزدیک میشوم. اما از قضا همهٔ دوستانم تولد برایشان چیزی خاص و جادویی و اسرارآمیز است. روزی که بزرگش میدارند و وقتی به تولد من میرسد هم چنیناند. دوستهایی که البته زیاد هم نیستند. - یک لحظه فکر کردم اگر زیاد بودند، شبهای تولد چه بلبشویی میشد! - و همین دو هفته پیش درحالی که باز یک قدم به مرگ نزدیک میشدم، به من یادآوری کردند که من واقعا در زندگی آدمهایی وجود دارم و فقط آن غبار ریز و غیرقابل مشاهده با چشم مسلح در گوشهٔ کهکشان نیستم. برای آدمی که در وبلاگش تقریبا از هر چیزی نوعی معنا استنباط میکند، چنین رویدادی، خوشحالی بیحد و حصری ایجاد میکند.
چرا دارم اینها را حالا مینویسم؟ به خاطر نگاه. نشسته بودم به کار که یک لحظه برگشتم پشتسر و دیدم گردو - اسم یکی از آن موشها - خیره شده در من. در حدود سه دقیقه بدون پلک زدن به هم نگاه کردیم و من یادم آمد چه طولانی شده ننوشتنام. خواستم رسم تولد را گرامی بدارم و به بهانهٔ آن ببینم در من چه گذشت در سالی که از من رفت.
این تولد به آن تولد، کسی در من مُرد. خود من. «مُوتُوا قَبلَ اَن تَمُوتُوا» احساسات مسدود شدهای به بیرون رهسپار شدند و مسدودگر مُرد؛ تا طور دیگری به زندگی بازگردد. انگار که آینهٔ شکسته به عقب برگشت، شیشهها چسبیدند و خودم را دیدم. بعد دیگر شکسته نبود.
برونگراتر شدم. روندی که از دو سال پیش شروع شده و حالا هی بیشتر جان میگیرد. و انگار که نمایشنامهنویس زندگی در این بین خوش میگذراند از اتفاقات گاه و بیگاه که روانم را تکان میدهند.
سالها پیش داستانی خواندم از ایتالو کالوینو به نام شوالیه ناموجود. داستانی که تا اعماق روان من را تکان داد. داستان شوالیهست در دوران جنگهای قرون وسطا که درون زرهش هیچکس نیست. یک زره متحرک و خالی. که به دختری دل میبازد؛ اما تو که نیستی، به که دلباختی؟ او چطور به تو دل ببازد؟
آن سالها من خودم را در زره میدیدم. من وجود نداشتم. آن پسر دبیرستانی که تنها میآمد و تنها میرفت. حرف مشترکی پیدا نمیشد و اغلب این به خود جداپنداری تعبیر میشد. در آن سالها من هر چه بیشتر با مردهها خو گرفتم. حافظ شد دوست صمیمی. یونگ کسی بود که انگار زندگی مرا میدید و گوته و نیچه کسانی که من در خیالم باهاشان به بحث مینشتم. حالا که این خطوط را مینوشتم به یادم آمد که مفیستوفلس گوته، چه سنگین بر روان من اثرگذاشته بود. آنقدر که از فاوست برای پیروزیاش متنفر بودم. و چیزی جادویی در جریان بود. گوته بیست و چهارسال را صرف نوشتن آن کرده بود.
بعد ناگهان ورق زندگی عوض شد. داستانی که من برای خودم تعریف میکردم با داستان دنیای بیرون متفاوت شده بود. من پا به عرصه وجود میگذاشتم. توجهی که من را شگفتزده میکرد. از کسانی که همچنان حرف مشترکی نداشتیم. اسطورهها رفته بودند. من تغییر کردم.
تولد امسال، دلتنگی بود. برای گذشتهها و آدمی که بودم و جهانی که در آن زندگی میکردم. جهان ادبیات. جهان قصه و موسیقی. شوالیهای که دیگر نیستم. در جهان کمپانیها و پول. «چرا به من بر نمیگردید؟» عطار و حافظ و مفیستوفلس. شدهام شبیه به فاوست. روح را فروختهام.
دوستان هستند. کسانی که میشوند هلنِ فاوست. به موقع میرسند و نجاتت میدهند. تسکین دلتنگیاند. برای ما که البته به این جهان پرت شدهایم.
به گمانم زندگی چیزی شبیه به چرخوفلک این همسترهاست. بازی بینهایت. میدوی نه برای رسیدن، برای دویدن. آن وقت سالروز تولد نزدیکی به مرگ نیست. لحظاتیست برای غرق شدن در جهان داستان. جهان قصههایی که دوستانت تعریف میکنند. هیچچیز را در این دنیا، لذتبخشتر از غرقگی سراغ ندارم. غرق شدن در یک موسیقی؛ در یک نگاه طولانی به موشها یا یک خیالپردازی دونفری.
نوشتهام شبیه همان آینهٔ شکسته است که با چسب سر هم شده. اما چه عیبی دارد؟ اغلب در آینههای شکسته طولانیتر به خودمان خیره میمانیم.