Missing someone i've never seen
داستان مورد عجیب آقای الف از یک نمایشگاه کاردستی در محلهی خ شروع شد. داستانی که زودتر از چیزی که منتظر بودند، به پایان رسید.

آقای «الف» را اولینبار در یک کاردستی در مدرسهای در محلهی «خ» نشان دادند. بدنش یک مثلث زرد بود و سرش مثلثی بزرگ و قرمز. دو مثلث کوچک نارنجیشکل هم پاهایش بود. دو چشم و قلبی دایرهای و آبی داشت و دهانش یک مثلث با قاعدهی بلند و مشکی بود. تصویری دقیق از ماهیت او.
الف با تمام کاردستیهای اطراف متفاوت بود. البته شباهتهایی هم بود؛ تفاوت اما در آن سه ضلعیهای صاف و تیز بود. در ذهنش عاشق دایرهها بود. اما گوشههای تیز مثلثهای سازندهی وجودش در خودش فرو میرفت. شبیه به چاقویی همیشه در بدن. فرو رفته در خود، با درد.
ماهیتی متفاوت با چشمهایش. آدمها عاشقِ رنگهایش و زخمی از گوشههایش. در نزدیکی او گوشههایش بود که حرف میزد. زندگیِ عجیبِ آقای الف به این صورت در محلهی «خ» آغاز شد. ادامه یافت و به پایان رسید. لازم است در این گزارش اضافه شود که مرگ برای او بسیار راحت و بیدردسر رخ داد، و احتمالا در آن لحظات از این اتفاق لذت هم میبرد: تا لحظهای که در قامت بود، فشار گوشهها را در خودش حس میکرد. از پا که افتاد، فشار ناپدید شد. آن لحظات آخر را مثل کاغذی رها در باد گذراند.
اما برای دیگر کاردستیها چیز دیگری رخ داد. بُهت و غم همه را در بر گرفت. چشمها و قلب دایرهای او در بسیاری اثر گذاشته بود. اما در نهایت کسی در خودش با او احساس نزدیکی نمیکرد. احترامی از دور. بوسهای از فاصلهها. مراسم فراموشی او اینگونه برگزار شد.
الف البته در ذهن خودش دایره بود. دو دایرهی افقی، در هم تنیده و به هم متصل. شبیه به بینهایت. اغلب گزارش میداد که در خواب همیشه همین را دیده. اما مغزش کار میکرد، بعضی لحظات هم گوشهها را میدید: دردی که از خودش نشات میگیرد و بعد زبانه باز میکند به دیگران. بعد چشمها و قلب گِردش را غمگین مییافت. آن قلبِ فراری از گوشهها. بعد میدوید. فرار از موقعیت و شبیه به کسی که آتش گرفته، این دویدن سبب در هم وارد شدن بیشتر گوشهها و درد بیشتر بود.
لازم میبینم اینجا دربارهی شخصیت آقای الف توضیح بیشتری دهم:
مشکل بزرگتر آقای الف نه گوشههای تیزش بلکه ذات مثلثها بود. اَشکالی کامل و بینقص. مستحکم و کافی برای نگه داشتن هر چیزی. این شکلهای زیبا تا پایان عمرش شکنجهگر بودند. با تعریف جایگاهش در دنیا، غرور بیجایی که به او میدادند و بعد تنها گذاشتن او در شکستهایش. الف اینها را شبیه به دردی در گوشههای مثلثهایش حس میکرد. هر چه بیشتر رفتار مثلثی نشان میداد، گوشهها تیزتر و مثلثها مستحکمتر میشدند.
راوی در نهادش الف را دوست میداشت. حتی گاهی دلش برایش میسوخت. حیف که قلبی آن چنین در وجودی این چنین گرفتار بود. الف را از خودش رهایی نبود و همیشه در قلبش دلتنگیای عمیق برای آن دو دایرهی افقیِ درهم تنیده حس میکرد.