راز طلوع
دیدن طلوع کردن خورشید، انگار که در عمیقترین بخشهای روان ما اثر میکند. ما نمیتوانیم از این جادوییترین لحظهی روز، لذت نبریم. چه هنرمند یا فیلسوف باشیم یا نباشیم.

یونگ در خاطراتش از سفر آفریقا دربارهی قبایلی نوشته که طلوع را میپرستند؛ نه خورشید را، بلکه لحظهی طلوع را.
دیدن طلوع کردن خورشید، انگار که در عمیقترین بخشهای روان ما اثر میکند. ما نمیتوانیم از این جادوییترین لحظهی روز، لذت نبریم. چه هنرمند یا فیلسوف باشیم یا نباشیم.
چه داستان اسطورهای در آن قبایل بدوی و روان ما وجود دارد که این چند دقیقه از صبح را چنین ارزشمند میکند؟
همین دقایق بوده که به حافظ «آب حیات» دادهاند.
طلوع، در روان ما، داستان لحظهی خودآگاهیست؛ بیرون آمدن از تاریکی، شناخت خود.
زمانی که خودمان برای خودمان روشن میشویم. برای قرنها آدمیان به این لحظهی جادویی خیره بودهاند و در نهان در آرزوی خودآگاهی. بالا آمدن از اعماقِ تاریکِ ناآگاهی و افسردگی.
شادابیِ حینِ سحر، حاصل چنین داستانیست. شادابی درونی، ناشی از خودآگاهیست.
نیچه با بیرون آمدن خورشید از پشت دریا، با همین صحنه، ساعتها اشک شوق ریخته بود. از بیپایانی شادابی. جاودانگی این لحظه. که ما را با گذشتگان و آیندگان در پیوند قرار میدهد. خواهش گونهی بشر. که دنیا در چه سکوت و تاریکی عمیقی فرو میرفت اگر آگاهیِ انسان نبود. اگر خورشید نبود. اگر نبود بیننده و شنوندهای که میاندیشد به خودش و دنیا.