چرخ و جیم
بعید تنها دوچرخه سوار محل بود. زمستانها به ترتیب بچهها را سوار میکرد، میبرد تا مدرسه، بر میگشت برای ماندهها. بعد تمام چهار زنگ را میخوابید. معلمها خبر داشتند. کاری نداشتند. وسطهای زمستان، بعید مریض شد.

بعید آقابعیدی، از آن بچههای شرّ محله بود که نه میشد دیدش و نه میشد قیدش را زد. رفیق بود برای رفیقهایش. لات بود برای نارفیقها. توپ را انداخته بود پشتبام همسایه، همسایه خانه نبوده. سپرده بود که زنگ خانهها را بزنند و بگویند یکنفر را دیدهاند که بالای پشتبام همسایه رفته دزدی. محل را ریخته بود بهم. مردم زنگ زده بودند پلیس. بعد فرستاده بودند از همسایه اجازه بگیرند بروند بالای خانه؛ بعید هم رفته بود توپ را برداشته بود، محل را گذاشته بود به حال خودش. با دزدی که پیدا نشد.
تک فرزند بود؛ کلا در نسلشان هیچ زن و مردی، بیش از یکبار برای انتخاب نام بچه، فکر نمیکردند. بچه محلها باب صدایش میکردند و بزرگترها بعید. مدرسه هم، بعید آبعیدی. به رسمی که معلوم نبود از کجا آمده، قا را حذف میکردند از آقا. افشار، معلم فیزیکشان گفته بود آقا بودن، همهش به الف اول است و بقیه را برای خالی نبودن عریضه گذاشتهاند. اسم و فامیلش هم بر میگشت به طبع شاعرانهی پدر. نام پدر سعید بود. آنهم بر میگشت به طبع شاعرانهی پدربزرگ. نامش وعید بود، انگار در بدو تولد، مادر را کشته بود. تا چند نسل قبل، که بعید دقیق نمیدانست، همه یک طبع شاعرانهای در نامگذاری داشتند.
مسیر خانه تا مدرسه را آنقدر رو چرخ پا میزد، تا همیشه زنگ اول را خواب باشد. از خستگی. زمستان که میرسید، همهی محل ماتم میگرفتند. توی آن بوران، مدرسه خیلی بیشتر از چیزی که بود، دور میشد. چند کیلومتری را میشد بپرند بالای یک کامیون یا یکی از آن گذریها که راه گم کرده، افتاده توی این جاده، اما بقیه مسیر، فقط الاغ میتوانست عبور کند. بالتبعش آدم دوپا هم میتوانست. ماشین اما نه.
بعید تنها دوچرخه سوار محل بود. زمستانها به ترتیب بچهها را سوار میکرد، میبرد تا مدرسه، بر میگشت برای ماندهها. بعد تمام چهار زنگ را میخوابید. معلمها خبر داشتند. کاری نداشتند. وسطهای زمستان، بعید مریض شد. آقا سعید، همانروز فرستاده بود تا دکتر را بیاورند پیش پسر. بدبختی اما دکتر برای عروسی خواهر زاده رفته بود اصفهان. از یک سال پیش قرار بر این بود که این وصلت نوشته شود و هی سنگ افتاده بود جلوی پایشان. آخر دکتر گفته بود: «یا همین هفته تمام میشود، یا این دوتا هیچ حق ندارند دیگر حرف از عشق و اینطور خزعبلات بزنند؛ شتر سواری دولا دولا نمیشود.» رفته بود اصفهان، کار را یکسره کند. که کرده بود. توی این مدت، چرخ را داده بودند به حسام. تنها آدمی که دوچرخهسواری میدانست. بچهها را میبرد تا مدرسه، بعد بر میگشت برای باقیها.
بعید، اواخر، خون بالا میآورد. یکی را سوار وانت کردند برود اصفهان، هر طور شده دکتر را پیدا کند. اصفهان که رسیده بود، جستجو کرده بود، گفته بودند اسم دکتر را در گوگل سرچ کن. بالاخره اسم را گفته بود و خواسته بود برایش سرچ کنند. بیمارستانِ دکتر را پیدا کرد. تو بیمارستان، زنگ زدند دکتر، باهم راه افتاده بودند سمت محل. دکتر آمد بالای سر بعید، خوابش برده بود. فهمیده بود ماجرا، ذاتالریه است. قرار شد بعید را ببرند اصفهان برای بستری.
همان شب مُرد. در محل ولوله افتاد که آقا سعید، تک پسرش را از دست داده. سیاه پوش کردند و شبها صدای مادر بعید، اشک محل را در میآورد. بچهها چشم ترس شده بودند، بزرگترها هم. چرخ را بردند پس دادند، کسی جرئت نمیکرد تو بوران با چرخ برود آنطرف، چه رسد هی برود و بیاید، برای بقیه.
بزرگترها صبحها با بچهها میرفتند مدرسه. تا آخر دکتر، با داماد حرف زده بود، برای آنکه جاده بسازند آنجا. چندتا خیّر جمع شدند و بالاخره مدرسه آمد نزدیکتر. حالا بچهها هر صبح، منتظر آقا سعید، میایستادند تا با وانت برسد، بپرند بالا. روبروی مدرسه بپرند پایین. مدتی بعد که شهرها را بزرگتر کردند، محله آمد نزدیکتر. چندتایی چرخ خریدند. بعضیها با چرخ میرفتند مدرسه. چرخ بعید را هم فروختند. مادر که میدیدش، غم دنیا میریخت توی دلش. مادر دق کرد. آقا سعید، وانت را فروخت، رفت اصفهان. صبح تا غروب، بچهها ول میچرخیدند تو محل، با چرخها. زمستان که شد، چرخدارها با چرخ میرفتند و پیادهها پیاده. وانت آقا سعید هم نبود. دیگر نام شاعرانهای هم در محل شنیده نمیشد.