تا انتهای روز
مردی آمد جلوی در: «ای حرامزادهها.» بعد شروع کرد به تیراندازی. فقط همین. نگفت ای حرامزدهها میخواهم بکشمتان و اینچیزها. هیچچیزی نگفت.

زندگی هرکس از یک جایی شروع میشود. یعنی بالاخره همه یک جایی برای شروع شدن دارند. بعد اتفاقاتی میافتد و دوباره شروع میشوند. نمیخواهم بگویم فقط همین است و غیر از این نیست. ربط زیادی هم ندارد. امّا داستان من از جایی شروع میشود که منتظرش نبودیم. اوّلش بودیم؛ بعد کم کم یادمان رفت. آن وقتها سر و صدا، زیاد بود. میآمدند و میرفتند. هیچوقت نمیفهمیدی چه کسی میآید و چه کسی میرود. توقف نداشتند. همین باعث آن همه شلوغی بود. هنوز هم هست. آره. بعد نشستیم روی نیمکت. معلوم نیست چه کسی این نیمکتها را رنگ کرده. اگر زیاد رویشان دقیق نمیشدی، بد سلیقه نبودند. امّا رنگش نمیخورد. نارنجی به اینجور چیزها نمیخورد. آنهم وسط تمام این نیمکتهای آبی. انگار یک نفر هایلایتمان کرده. زمین لرزید. بعد دوباره لرزید. بیشتر. صدای بوق آمد. قطار که میآید، همهی رفت و آمدها تمام میشود. اینطور وقتها، مردم خوب میدانند که باید چه کنند. لرزشها کمتر شد. صدای نفسهایش زیاد شده بود. اول خواستم دستش را بگیرم. نشد. بعد قطار ایستاد. نشسته بودیم. هیچکس از قطار پیاده نمیشد. اینها هم سوار نمیشدند. وضع مسخرهیست. من بلند شدم. او نشسته بود. اینکه اینها سوار نمیشوند عجیب شدهاست. گفتم: «چرا کسی سوار نمیشه؟» جواب ندادند. نگاهش کردم، نگاهم نمیکرد. مردم خشکشان زده بود. حالا دیگر تکان نمیخوردند. درواقع چیز خاصی هم برای تکان خوردنشان نبود. رفتم تا انتهای ایستگاه. داد زدم: «لعنت خدا بر شیطان، چرا راه نمیافتید؟» در قطار باز شد. بعد همه تکان خوردند. مردی آمد جلوی در: «ای حرامزادهها.» بعد شروع کرد به تیراندازی. فقط همین. نگفت ای حرامزدهها میخواهم بکشمتان و اینچیزها. هیچچیزی نگفت. بعد یکی هم آمد پشتش. درهای دیگر هم باز شد. چندتایی در ایستگاه، از توی جورابهایشان آر پی جی در آوردند و به سمت قطار شلیک کردند. از قطار تانک بیرون آمد. جهنمی شدهبود. هیچکس نمیمرد. اما خون میپاشید همهجا. به در و دیوار. به سنگ فرشها. به کفشها و جورابها. بعضیها با شمشیر آمده بودند. کنار دیوارها پر از اسلحه بود. از این تفنگهای عجیب و غریب. رفتم تا آنطرف ایستگاه. به نیمکت نگاه کردم. نشسته بودند جایم. روی نیمکت قرمز. هایلایت شده بودند انگار. او بلند شد. مرد نشسته بود. مدام به اطراف نگاه میکرد. رفت آن سمت ایستگاه. سمت روبروی من. داد زد: «اینجا چه خبره؟ چرا وایسادین؟» بعد ایستاد روبروی قطار. وضعیت مسخرهایست. انگار سیرک است. از اینکه آدمها مسخرهام کنند بدم میآید. برای همین هیچوقت فیلم ندیدهام. داشت نگاهم میکرد. لعنت بر شیطان. از این همه چیزهای عجیب بدم میآمد. چطور بگویم، غیرقابل تحمل بود. یکی از اسلحهها را برداشتم. حرامزادهها. من را مسخره میکنید؟ داد زدم: «ای حرامزادهها.» همهشان را کشتم. بعد رفتم خانه. تا صبح خوابیدم. وقتی بیدار شدم، در اتاقم نبودم. یکی آمد، بعد دو نفر شدند. زل زده بودند به من. احساس خاصی نداشتم. مسخره بازی نبود. گفتند از امروز دیوانهام. همین. بحثی نکردیم. شروع شده بودم.