کلاغها هرگز نمیمیرند
گفت: «خونت پر ملات شده؛ ها؟» گفتم: «آره، گفته چربی نخورم بهجاش هی آب بخورم، آب میخورم. اما با آب که نمیشه زندگی کرد. نه؟» گفت: «آره والا. این ماهی قرمزا اینقدر آب خوردن چیشدن؟ سر سیزده روز میفتن یه گوشه میمیرن.»

دیشب در بین راه رفتم مغازهی کمالآقا؛ هر وقت کم میآورم دلم میرود سمت کمالآقا. اغلب چیزی از حرفهای هم نمیفهمیم. اما آخرش خوب تمام میشود. کمالآقا تنها چیزییست که همیشه خوب تمام میشود. شیرینی فروش است. گفتم: «کمال آقا، دلم بدجور هوس این شرینی خامهایهاتُ کرده؛ منتها دکتر گفته غلظت خون پیدا کردم...» - ما آدمهایی که هیچوقت چاق نمیشویم، مشکلات خودمان را داریم. چربیها به جای زیر پوست، میریزند توی خونمان، بعد یکدفعه میزنند به قلبمان - خندید، گفت: «خونت پر ملات شده؛ ها؟» گفتم: «آره، گفته چربی نخورم بهجاش هی آب بخورم، آب میخورم. اما با آب که نمیشه زندگی کرد. نه؟» گفت: «آره والا. این ماهی قرمزا اینقدر آب خوردن چیشدن؟ سر سیزده روز میفتن یه گوشه میمیرن.» گفتم: «حالا چیکار کنیم به نظرت؟» دستش به ریشهایش بود. کمالآقا بین حرفهایش خیلی مکث میکند. همهاش دارد فکر میکند. گفت: «ولی تو داری کار خیلی مهمی میکنی.»
ـ شیرینی نخوردن؟
ـ آره دیگه، فکر کن اسیر دشمن شدی، دارن شکنجهت میکنن. و اگه لو بدی اطلاعات رو، کل کشور سقوط میکنه. لو میدی؟
ـ پرته مثالت آقا کمال. معلومه که لو میدم. بعدش اعدامم میکنن. از شکنجه که بهتره. نیس؟
ـ چی بگم والا؛ نیس.
ـ دیشب میخواستم شیرینی بگیرم از یه مغازهی دیگه. بهش گفتم آقا ناپلئونی میخوام. گفت نداریم. داشت. میدیدم ناپلئونیها رو.
ـ العجب ثُم العجب.
ـ آره؛ بعد بهش گفتم آقا پس اینا چیه؟ هی میگفت چی چیه؟ تهش گفت ما کلا ناپلئونی تا حالا درست نکردیم اینجا. ناپلئونیها اونجا بود ولی.
ـ شیدا میدونه؟
ـ به اون چه ربطی داره؟
ـ حالا چه شیرینی میخواستی آخر؟
ـ از این خامهایها.
ـ اسم داره خب، با دست نشونش بده.
شیرینی را برایم پیچید. پولش را نگرفت امّا. نمیفهمم چرا مردم باید ناپلئونیهایشان را پنهان کنند؟ اصلا اگر میخواهند پنهان کنند چرا میگذارندش جلوی چشم آدم؟ به آدم نشان میدهند. آدم را هوایی میکنند. بعد میگویند نداریم؛ هیچوقت نداشتهایم.
وقتی رسیدم، شیدا ایستاده بود دم در. کارهای این دختر هیچ معلوم نیست. یک روز عاشق است، منتظر میایستد دم در. یک روز فارغ است جواب سلام آدم را هم نمیدهد. بعد یک روز ناپدید میشود، غیب میشود؛ انگار هیچوقت نبوده.
ـ سهیل زنگ زده بود. کمال کیه؟
ـ سلام شیدا.
ـ چت شده تو؟ شیدا کیه؟ رفته بودی پیشش؟
ـ نه؛ شیرینی گرفتم برات.
ـ شیرینی؟ سهیل میگقت رنگ و روت پریده بوده. هیچی هم نمیگفتی.
نـشسته بودم توی قایق. سرم را نزدیک آب کردم؛ باد میآمد اما آب تکان نمیخورد. کمالآقا آنجا بود. ماهی قرمز شده بود. فکر کردم چرا کلاغ نشده؟ زل زده بود به چشمهایم. در پستوهای ذهنم مدام تکرار میشد. ناپلئونی... ناپلئونی... ناپلئونی... کیش و مات.