مسافر اتوبوس خط معمولی
مدرسه، مثلِ همیشه همانجا بود، اگر هر هفت سال یک بار، کل سلولهای بدن انسان عوض میشود، این مدرسه، در این پنج سال، از جایش تکان نخورده بود، البته بعدها مشخص شد، همه را گذاشته بوده یکجا برای سال هفتم.

همه چیز با یک ساعتِ «چارلز جردن» شروع شد، و البته آن روزنامه، روزنامهها خیلی مهماند. شش صبح بود که به ایستگاه رفتم؛ اتوبوسها را دوست داشتم، صبحهای زود جان میدهد برای اینکه بنشینی در اتوبوس بروی ایستگاه آخر، بعد دوباره برگردی ایستگاه اول؛ از کودکی همینطور بزرگ شده بودم، از آن روز که در مدرسه، زنگ انشاء بود و از آن روزهایی که موضوع آزاد میشود. از آن دموکراسیهای ناگهانی توسطِ دیکتاتورها. راستش آن روز، روز مهمی در زندگی من شد؛ اینطوری نبود که صبح بیدار شوم و بگویم: «آه، پسر، امروز روز مهمی در زندگی تو خواهد شد.» نه، آن روز بی اجازه آمد، تاثیرش را گذاشت و رفت. صبح آن روز، من در حیاط خانه میدویدم، نمیدانم چرا، اما میدویدم، بعد زنگ خانه را زدند. باید در را باز میکردم، اما نمیتوانستم؛ نمیدانم چرا، اما نمیتوانستم. صدای زنگ خانه ممتد شده بود، من در حیاط میدویدم، و صدای زنگ میآمد، خوشم آمده بود، دویدنم را با ریتم زنگ خانه هماهنگ کرده بودم، و صدای زنگ همچنان میآمد.
ـ سهیل جان، عزیزم، بیدار شو. سهیل، سهیل؛
ـ یکم دیگه، فقط یکم دیگه.
ـ پاشو، مدرسهت دیر میشه.
امروز صبح که بیدار شدم، فکرش را هم نمیکردم که بشود مهم ترین روز زندگیم. پس یادداشت کردم، «دوشنبه ها را دوست دارم. امروز او را در ایستگاه اتوبوس میبینم.»
احساس گرسنگی نمیکنم، عجیب است که صبحها چنین حسی ندارم، اما مسواک آدم نباید بی دلیل باشد، پس، به زور هم شده بود، تکهای از بیسکوییتی که نمیدانم از کِی بر روی میزم مانده بود را خوردم، مسواک آدم نباید بی دلیل باشد.
مدرسه، مثلِ همیشه همانجا بود، اگر هر هفت سال یک بار، کل سلولهای بدن انسان عوض میشود، این مدرسه، در این پنج سال، از جایش تکان نخورده بود، البته بعدها مشخص شد، همه را گذاشته بوده یکجا برای سال هفتم.
معلم ریاضی نیامده بود، شروع فوق العادهای بود، زنگ اول، معلم نیاید، اما این مدیر و معاونها را که میشناسید، باید فکر کنند بچهها کسی بالای سرشان است، پس کتابدار را میفرستند جای معلم ریاضی، و زنگ ریاضی میشود زنگانشاء، از آن دموکراسیها در وسط دادگاههای صحرایی، با موضوعِ آزاد برای انشاء. آن روز قرار بود بنویسم، ولی موضوع آزاد. خیلی بد بود، سختترین کار، این است که انسانی را به خودش بسپاری، تا خودش از درون خودش چیزی انتخاب کند. شبیه به دادگاههای صحرایی است، انسان دخل خودش را میآورد. آن روز هیچ چیز ننوشتم. کتابدار هم مرا صدا نزد. زنگ خورد و روز، روند عادی خودش را پی گرفت.
ـ پسر جان.
فکر کردم با من است، صدای کتابدار، و نزدیک بود. به سمتش برگشتم.
ـ اسمت چی بود؟
ـ سهیل. سهیل رمضانی.
ـ آقا سهیل. موضوع انشاءـت چی بود؟
ساعت زیبایی داشت، از آن عقربههای کوتاه و بلند، که هر کدام جدا کار میکردند، از آن ساعتهای خارجی.
ـ روزنامه.
ـ روزنامهها؟ در مورد روزنامهها نوشته بودی؟
ـ فقط یکی ـشان، روزنامهای که هر هفت سال یک بار، همه چیزش عوض میشد، نامش و کارمندانش و حتی رئیسش.
ـ باید جالب باشه؛ امروز ولی ندیدم چیزی بنویسی.
ـ آقا به خدا نوشتیم، میخواین بیارمش؟
ـ نه، میخواستم این ساعت رو به عنوان هدیه بدم بهت، اول خواستم جلوی بچهها بهت بدم، بعد دیدم تنها باشی بهتره.
ـ چرا آقا؟
ـ به خاطرِ انشات.
ـ انشاءـم؟
ـ همین که گفتی نوشتی.
راستش حالا که فکر میکنم، آن روز و آن ساعت «چارلز جردن»، احساسی در من ایجاد کرد، که تا به حال تجربه نکرده بودم، از آن حس هایی که وقتی صبح از خواب بیدار میشوی، نمیدانی کی، کجا و چطور قرار است تجربهشان کنی. بعد از آن روز بود که فکر کردم باید نویسنده شوم، آن روز او را یادم رفت، یادم رفت در ایستگاه اتوبوس میشود دیدش. آن روز، فقط نویسندگی یادم بود.
فکر میکردم باید نویسنده باشم، حتی اگر از ساعت چارلز جردن هم سوال میکردید، همین را میگفت. مینوشتم، فقط مینوشتم.
امروز صبح که بیدار شدم، یادداشت کردم «دو شنبه ها را دوست دارم، امروز داستان او را مینویسم»، امروز باید قبل از نوشتن فکر میکردم، باید او را به یاد میآوردم، به یاد آوردنش سخت بود، تصویرِ مبهمی داشتم، از آخرین باری که در ایستگاه دیده بودمش. یادآوری سختتر و سختتر میشد، اولین بار بود که قبل از نوشتن فکر میکردم، و این بار کلمات نمیآمدند، بیشتر تلاش کردم، نمی آمدند. آه، اینطور نبود که آن روز صبح بیدار شوم، و به خود بگویم: «پسر بیچاره، امروز بدترین روز زندگیته.» نه، آن روز بی اجازه آمد، تاثیرش را گذاشت و رفت.
کلمات رفته بودند، هیچچیز به جا نگذاشته بودند، رفته بودند، انگار هیچوقت نیامده بودند. بعدها منتظرشان شدم، حتی به سرم زد، بروم به دکترها بگویم عملم کنند و غده فکر را از سرم بردارند، شاید آنها دلشان میسوخت، یا آشتی میکردند. اما نیامدند، هر چقدر التماسشان کردم، نیامدند. کلمات رفته بودند.
شش صبح بود که به ایستگاه رفتم، اتوبوسها را دوست میداشتم.