سرگذشت عجیب یک قهرمان
صدا ادامه داد: «رقیبت را ببین الکساندر، کارش را بساز، همیشه همین کار را کردهای، اینبار هم میتوانی. اصلاً برای همین به دنیا آمدهای الکساندر.»انرژی عظیمی سراسرِ وجودش را گرفته بود.

الکساندر آنتونی بنیامین سیلیان دمتریوس در رینگ بوکس کتک میخورد؛ رقیبش با قد 190 سانتیمتری و زخم زیرِ ابرویش، از آن وحشیهای بی پدر، مادر، مینمود. سرانجام الکساندر به گوشهی رینگ کشیده شد؛ گارد گرفته بود، و مردی که سمت راست رینگ، ایستاده بود، مشتهایی که میخورد را میشمرد. صدایی در درونش گفت: «تو میتوانی الکساندر، تو برای باخت به دنیا نیامدهای، الکساندر، همه را غافل گیر کن.»احساس میکرد نیروی تازهای به ماهیچههایش تزریق شده است، صدا ادامه داد: «رقیبت را ببین الکساندر، کارش را بساز، همیشه همین کار را کردهای، اینبار هم میتوانی. اصلاً برای همین به دنیا آمدهای الکساندر.»انرژی عظیمی سراسرِ وجودش را گرفته بود. حس میکرد میتواند پیروز باشد. باز آن صدا بود که میآمد: «همینه الکساندر، بزنش، این عوضی بی پدر و مادر رو بزن، تو هیچوقت نباید تسلیم بشی.»
الکساندر، نفس عمیقی کشید، تمام توانش را در مشت هایش جمع کرد. صداهای اطراف محو شده بودند، فقط خودش بود و حریفش. بالاخره وقتش بود، نفسش را به بیرون داد، مشتی به سمت چپ سرش خورد و افتاد. الکساندر آنتونی بنیامین سیلیان دمتریوس، دوازدهمین باخت پیاپی خود را تجربه کرده بود.