نوارهای زرد
به مهمانی دعوت شده بود. بهروز، دو عکس داشت، که در هیچکدامشان نبود. اولی را با هم کلاسیهایش در سفر شمال گرفته بود، دو پسر و سه دختر. از ماسههای روی زمین می شد حدس زد کنار دریا بوده اند؛ ولی دریا در عکس مشخص نبود.

به مهمانی دعوت شده بود. بهروز، دو عکس داشت، که در هیچکدامشان نبود. اولی را با هم کلاسیهایش در سفر شمال گرفته بود، دو پسر و سه دختر. از ماسههای روی زمین می شد حدس زد کنار دریا بوده اند؛ ولی دریا در عکس مشخص نبود. دخترها هم چنگی به دل نمیزدند. عکس دوم را در جشن فارغالتحصیلیش گرفته بود. این عکس را خیلی دوست داشت؛ از یقهی بستهی دانشجویان، از نوارهای زرد آویزان به آنها. از اینها خوشش میآمد. زمانی که عکاس میخواست عکس را بگیرد، بهروز در حال صحبت با مادرش بود؛ مادرش به او زنگ زدهبود تا از اوضاع و احوال جشن باخبر شود. مادرش خیاط بود؛ بهروز در این عکس هم نبود.
به مهمانی دعوت شده بود. علی به او گفته بود، این مهمانی خیلی خاص است؛ افراد خاصی به آن دعوت شدهاند. علی دوست خوبی بود، دستکم بهروز اینطور فکر میکرد.
ریش هایش را زد، شلوار جین همیشگیش را پوشید، بعد پیراهن زرد را، بعد یقهی پیراهن را بست، بعد دکمه آستینهایش را؛ منتظر علی شد. علی قرار بود به دنبالش بیاید.
بـهروز احساس میکرد، آدم مهمی شده است. بعد احساس کرد همیشه آدم مهمی بودهاست. احساس کرد میخواهد به مادرش زنگ بزند و بگوید که چقدر مهم است. ساعت را نگاه کرد. ساعت یازده بود. علی یازده و نیم میآمد. بهروز حس کرد آدم خاصّی است. تلویزیون را روشن کرد، اخبار بود. میگفت، در بمب گذاری چند ساعت پیش، صد و بیست نفر کشته شدهاند. گفت، کسی هنوز مسئولیت بمب گذاری را به عهده نگرفته است. بهروز فکر کرد، چرا آدمها بمب گذاری میکنند؟ بعد فکر کرد چرا آدمها میمیرند؟ بعد دوباره حس کرد آدم خاصّی است. دلش میخواست کسی بود تا به او میگفت که چقدر خاص است. بهروز حس عجیبی داشت. حس میکرد هیچوقت نمیمیرد. ساعت دوازده شده بود.