درختهایی مثل کاج
دو نفر روی سکوها نشسته بودند. هر شب به آنجا میآمدند، زیر درختهای کاج مینشستند و گویی فقط برای نگاه به چراغها آنجا بودند. باغبان پارک هر از گاهی، به آنها نگاه میکرد. او در اتاقکی تمام فلزی و در وسط یکی از مسیرهای پارک نشسته بود.

دو نفر روی سکوها نشسته بودند. هر شب به آنجا میآمدند، زیر درختهای کاج مینشستند و گویی فقط برای نگاه به چراغها آنجا بودند. باغبان پارک هر از گاهی، به آنها نگاه میکرد. او در اتاقکی تمام فلزی و در وسط یکی از مسیرهای پارک نشسته بود.
یکی از آن دو نفر گفت: «ده ساله که هر روز از اون دخمه، مراقب پارکه.»
ـ خانوادهای نداره؟
ـ نمیدونم، ندیدم چیزی راجعبهشون بگه؛ هروقت خواستم باهاش سر صحبت رو باز کنم، سریع بحث رو بسته.
ـ چرا آدمی به سن این باید اینقدر منفعل باشه؟
ـ هیچوقت درک نکردم. زمان ما از این چیزا نبود؛ خوش بودیم. آقام خدا بیامرز...
ـ خدا رحمتش کنه.
ـ خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه، آقام، اول هفتهها که میاومد خونه، دوتا انجیر به هر کدوم از ما میداد، ما هم انجیرها رو میریختیم توی این لیوانای سفالی؟ چیه؟ بعد آب میریختیم روش؛ دلمون نمیاومد انجیرها رو بخوریم که، هر شب آبش رو میخوردیم و بعد دوباره آب میریختیم روش. آخر هفته انجیر هیچی نمونده بود ازش، کلی هم ذوق میکردیم.
ـ اون روزا خیلی خوب بود، جوونای الان معلوم نیست چرا اینطوری شدن، میدونی، به خاطر رفاه زیاده.
ـ والا، آقام خدا بیامرز.
ـ خدا بیامرزتش.
ـ خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه. همیشه ماها رو میآورد پارک، کاجها رو بهمون نشون میداد، میگفت تو زندگیتون مثل کاج باشین، تو این سرمای زمستون، تو طوفان، تو بیآبی، داغون میشه اما هیچوقت نابود نمیشه.
ـ قدیما خیلی خوب بود، قدیمیا حکمت داشتن.
ـ آره والا، نمیدونم چی بگم، دیگه الان اینجوری شده.
نـگهبان پارک از اتاقک بیرون آمد. در آن نور، مشخص نبود به چه چیزی نگاه میکند. میتوانست صدای جیرجیرکها را حس کند. فقط دو نفر روی سکوها نشسته بودند؛ هر شب به آنجا میآمدند، نگهبان پیش خود فکر کرد، آیا آنها خانوادهای ندارند؟