شخصیت شماره دو
شخصیت شمارهی دو، متناقض است. در تاریکی گام بر میدارد و متعلق به سرزمین پروردگار است. پروردگاری که هم رحیم است و هم بیرحم. از جایی به بعد شخصیت شمارهی دو، بخشهای مهمی از زندگیام را کنترل میکرد.

زمانی که داشتم عنوان نوشته را مینوشتم، یادم افتاد که قبلا هم چنین نوشتهای داشتهام؛ یعنی نوشتهی قبلیام ناقص بوده. همهی چیزی نبوده که از این شخصیت باید مینوشتم.

شخصیت شمارهی یکِ من، یعنی آنکه همه میبینند، آنکه دوستانم میشناسند و خودش را بروز میدهد، یک شخصیت همیشه درحال رشد است. در همهی جهات. خوب سخن میگوید و در شغلش هم هر از گاهی یک پله میپرد بالا. قابل تحسین است و دوستداشتنی؛ همیشه هم در راس گروهها میایستد. این همان امین است که جهان بیرون میبیند. خلق این شخصیت پاسخی بود به تجربیات کودکیام. دوستان چندانی نداشتم و به مرور این فکر در من ریشه گرفت که من عادی نیستم، پس چیزی در من اشتباه است. باید از خوابهای آن روزهایم بنویسم. تصاویری بینظیر، که برای تمام عمر ذهن مرا به خود مشغول کرده. چیزهایی راز آلود که با شکست عاطفیای در آن روزها همراه شد و فشار زندگی از جهاتی دیگر شدت گرفت. آن روزها نشانههایی از شخصیت شماره دو کشف کردم. اما هنوز مبهم بود. شخصیت شمارهی یک اما خلق شد، یا تغییر کرد. این شخصیت هیچگاه در نوشتههایم بروزی نداشته است. در خلوتام هم همینطور.
اما کسی دیگر هم در اعماق نشسته است. شخصیتی در سایهها. این شخصیت شمارهی دو، مقتدر است. در جستجوی فردیت. یک ساعتسازِ کارکشته؛ بیاحساس، پوچگرا و بینهایت بدبین. متعلق به قرنها قبل. پیر. اغلب در نوشتههایم شخصیت شمارهی دو سخن گفته. هر چند گاهی هم با شخصیت اول ترکیب شده.
شخصیت شمارهی دو، متناقض است. در تاریکی گام بر میدارد و متعلق به سرزمین پروردگار است. پروردگاری که هم رحیم است و هم بیرحم. از جایی به بعد شخصیت شمارهی دو، بخشهای مهمی از زندگیام را کنترل میکرد. شخصیت اول را از درون تهی کرد. او بود که سخن میگفت. قدرتمند شد. در فلسفه او بود که میخواند؛ در سینما او بود که میدید. بیاندازه رخوت داشت. من از جایی به بعد، صحنهی نبرد بودم، بین این دو. در اعماق میدانستم که باید شخصیت دوم را پشتسر بگذارم. نه اینکه حذفش کنم. نه؛ اما بگذرم. زندگی را شخصیت اول جلو میبرد.
در انتخاب مسیر شغلیام هم همیشه نبردی در جریان بود. اولی عاشق علم بود و تجربه. دلش میخواست پایش را جای محکمی بگذارد. هر زمان کانت میخواندم، شخصیت شمارهی یک بود که لبخند میزد. از دوران ابتدایی، مرا مشترک مجلهی علم کرد، صفحاتی که راجع به مغز و سیستم عصبی بود را با دقت میخواند. توی رویا همیشه خودش را جراح مغز تصور میکرد. دومی اما در سرزمین خدا قدم میزد. در عالمی اساطیری؛ بیزمان و بیمکان. او افلاطون را دوست داشت. خیال را رها میکرد. او بود که میخواست نویسنده باشم؛ یا فیلسوف. به ستارهها خیره میشد. خودش را با طبیعت در اتحاد میدید و راز آلود بود.
مدتها نمیتوانستم مسیرم را پیدا کنم. باید یکی قربانی میشد. من هر دو را باهم میخواستم. سلسله اتفاقاتی ناخودآگاه مرا از تجربی و طب به سمت ریاضی کشاند. بعد کامپیوتر. با هوش مصنوعی مواجه شدم. احساس کردم که حالا میتوانم هیچکدام را فدا نکنم. هر دو به زندگیشان ادامه دهند. هوش مصنوعی هم علمگرایی اولی را دنبال میکرد و هم بخش هنرمندانه و رازآلود وجود انسان را. یعنی آگاهی.
حالا مدتهاست که با توزان به هم ریخته؛ شخصیت دوم بر سریر قدرت نشسته. فکر کردم که دلیلش باید این باشد که مدتهاست با هم گفتوگو نکردهایم. نوشتن برایم گفتوگو با دومیست. هر بار نوشتهام، رفتهست در قعر. جا را داده به شخصیت شمارهی یک. حقیقت این است که من در این برهه به اولی بیشتر نیاز دارم. هر چند ایدهی بنیادین و درخشان تمام کارهای علمی و غیر علمیام را از دومی گرفتهام. به یاد میآورم که در دانشگاه روی مسئلهای فکر میکردم. راجع به نظریه مجموعهها بود و با استاد درس به این نتیجه رسیده بودیم که حل غیر ممکن است. آنجا بود که با تمام خودم وجود شخصیت شمارهی دو را احساس کردم. به سطح آمد، راهحلی پیشنهاد داد بس نبوغ آمیز، بعد ناپدید شد. آنوقت مسئله را حل کردیم اما بعدها هر چقدر باز مسئله را نگاه میکردم، به یاد نمیآوردم چطور حل شده بود و دیگر نتوانستم مسئله را حل کنم.
چیزی که این نوشتهها را شبیه هذیان کرده این است که همین حالا هم گفت و شنودی جادویی در جریان است، شخصیت اول دارد با شخصیت دوم، با نمایندهی جهان ابدی صحبت میکند.
میخواهم کاری کنم هر دوشان با هم بر سریر بنشیند، در هم حل شوند؛ یکپارچه شوم.
بارها به اینکه ما واقعا چطور خودآگاه شدهایم فکر کردم. در هوش مصنوعی کارهای شگفتانگیزی انجام شده. توانستهایم کلمات و جملات انسانی را با بردارها نشان دهیم. شبکههای عصبی انسان را مشتی کد شبیهسازی کردهایم. اما آگاهی؟ فرسنگها فاصله است. کامپیوتر میتواند شبیه به ما رفتار کند، با ما صحبت کند و ما را شگفتزده کند، اما وقتی صحبت میکند واقعا معنای کلمات را میفهمد؟ راجع به خودش فکر میکند؟ هرگز.
ذهن من برای مدتها مشغول این بود که ما چه کیفیتی داریم. میدانیم به شکل مادی چه اتفاقی میافتد وقتی میاندیشیم؛ اما چرا این اتفاق میافتد؟
چیزهایی بوده؛ مثلا ما خاطره داریم. یا رویاپردازی میکنیم. اینها میتواند علت خودآگاهی نسل بشر باشد؟ یا شاید رنج این کار را به عهده گرفته. ما وقتی آسیب میبینیم راجع به خودمان میاندیشیم. اینها همیشه تعدادی حدس بوده. مثل کارهای افلاطون.
اما هربار با شخصیت شمارهی دو صحبت میکنم، یک ایدهی بنیادی مرا مجذوب خود میکند. راز.
فکر میکنم راز، ما آدمها را سرپا نگه میدارد؛ به ما خودآگاهی میدهد. از همان کودکی. راز یعنی چیزهایی بینهایت شخصی. غیرقابل گفتوگو. معنادار فقط برای وجود ما. شاید برای همین است که موسیقی چنان تاثیری بر روان ما دارد. موسیقی منبعی مرموز است. خدا هم همینطور. ابدیت هم همینطور.
ما هر چقدر در رازهایمان بیشتر شناور میشویم، خودآگاهتر میشویم. هر چقدر بیشتر در شخصیت شمارهی دو حل میشویم، بهتر میشویم.
اسطوره همیشه دقیقتر و یک قدم جلوتر از علم حرکت میکند. شاید همین است دلیل اینکه پیشینیان ما بیشتر از ما راجع به کار دنیا اطلاع داشتند. چطورها را نمیدانستند، کیفیت چرخش سیارات را نمیدانستند، اما خیره بودند در عمق روحِ جهانِ ما.
به نظرم رازها ارزشمندترین دارایی ما هستند. در فردیتمان و زندگی جمعیمان.
ما چطور میتوانیم به رباتهایمان موهبت راز را هدیه دهیم؟ راز ساختاری نیرومند دارد، همهی وجود ما را درگیر میکند. وزنی بینهایت شدید. مخلوقات ما چنین تحملی دارند؟