پیرنگ غم
دریافته بودم که غم، در آخرین شکل خود، با همهی چیزهایی که ما را انسان میکند، ترکیب میشود. با خاطرات، خواستهها، اندیشهها و خوشیها. پسزمینهی همهشان میشود غم؛ با همان صورت قبل.

آمده بودم تا یک دنیا ناله کنم؛ دیدم این وبلاگ را سراسر ناله گرفته. از آنطرف غم هم همهمان را فتح کرده.
دوستی داشتم که هر وقت میخواست برایم از غمهایش بگوید میخندید. تعریف میکرد و وسط صحبت، هار هار میخندید. این رفتارش من را غمگینتر میکرد. بارها برایش توضیح داده بودم که غمگین بودن یک مکانیزم دفاعیست، بگذار اشکهایت بریزد و چهرهات محزون باشد.گوشش بدهکار نبود. یکبار آنقدر مورد هجوم غمهای دنیا بود که آخر اشکش درآمد. وسط گریه، زل زد توی چشمانم و پرسید: «جوک بگم؟» بعد جوکش را تعریف کرد و سیلاب گریه.
دریافته بودم که غم، در آخرین شکل خود، با همهی چیزهایی که ما را انسان میکند، ترکیب میشود. با خاطرات، خواستهها، اندیشهها و خوشیها. پسزمینهی همهشان میشود غم؛ با همان صورت قبل. ما خیلی معمولی زندگی میکنیم اما حالا پیرنگ زندگیمان را غم شکل میدهد. آنوقت میتوانیم هم جوک بگوییم و همزمان اشک بریزیم.خلاصه که آمده بودم تا یک دنیا ناله کنم، یاد لطیفهای افتادم از دوستم.
میدانستید جادوگری که میتواند مسیری را به وسیلهی جارو طی کند، میتواند همان مسیر را به وسیلهی طی، جارو کند؟