غم برای همیشه باقی خواهد ماند
غمناکترین روزهایی که در ذهنم مانده، آن روزیست که خبر زدند، هواپیمای خبرنگاران با ساختمان مسکونی برخورد کرده. ۱۳۰ نفر جان باخته بودند.

من آن زمان ۸ ساله بودم. تصاویر کشتهشدگان را نگاه میکردم و احسان خواجهامیری هم خداحافظ میخواند.
این اولین مواجه واقعی من با پدیدهی مرگ بود. یکی از خبرنگاران را میشناختیم. رفیق سالهای مدرسه پدر بود.
مرگ برای من در بچگی تبدیل شد به چیزی غیر معنوی و غیر مذهبی. آدمها را به خاک سیاه نشانده بود. از طرفی فهمیده بودم که هیچ گریزی نیست. این حقیقت که: «من هم میمیرم.» در هشت سالگی، بدبینی جهان شمولی به من داد. فهمیدم دنیا را بدبختیها اداره میکنند.
من همیشه به کلیت دنیا بدبینم، در جزئیات اما چیزهایی برای خوشبینی پیدا میکنم.
حالا، این روزها که خبر مرگ حدود ۲۴۰نفر از آدمهایی را میخوانم که هیچ خبر از سرنوشتشان نداشتهاند، آن هم در فاصلهی چند ساعته، به یاد میآورم که مدتهاست ما در این نقطه از جهان، خوشبینیهای کوچک را هم از دست دادهایم.
در عین حال سقوطی اخلاقی را تجربه میکنیم. آنقدر تعدد غمها زیاد است که ما ناخودآگاه کوچکسازی میکنیم. تا تاب بیاوریم. توجه به کشتهشدههای دانشگاه شریف یا امیرکبیر در بین همهی کشتهشدگان، یکی از همان سقوطهای اخلاقیست.
روانشناسان فکر میکنند غمها نوعی دعوتاند برای بازگشت به خود آدمی. من فکر میکنم غمهای جمعی ما هم نوعی دعوتاند، برای بازگشت به خود ملتی که سالهاست از خود جدا افتاده. آنوقت شاید غمهایمان را پایانی باشد.
تا زبان جمعیمان را بفهمیم و چیزهای کوچکی برای خوشبینی پیدا شود.