روزهای غم
ما فقط همین را داریم. زندگیای غمانگیز و بیهوده؛ اما داریمش. من همیشه آدمهای ساده رو دوست داشتهام. آدمهایی که روی جدولهای خیابان راه میروند و همیشه در جیبشان شکلات دارند، با دیدن بچهها میخندند و غذایشان را آرام میخورند.

یادت هست جیمز استوارت را؟ شب سال نو است و شهر دارد زیر برف له میشود. در خیابانها راه میرود و مثل دیوانههاست. همهچیز در لحظاتی محو خلاصه میشود. ایستاده است بالای پل؛ زندگی هم دارد له میکند. تابی نمانده، قرار است پرشی داشته باشد از زندگی. رها کردن همهی آنچیزی که میدانیم بیمعناست. فرشته سر میرسد. او برای آن که بال بگیرد مامور شده تا جلوی خودکشی را بگیرد. همهی آنچه کاپرا میخواهد بگوید اینجا جان میگیرد. «زندگی شگفتانگیز است» با همین بیمعنایی.
این روزها که بیش از هر زمانی مرگ همخانهمان شده و در آسمان و زمین و روی کشتی میمیریم، بیش از همیشه به آن سکانس فیلمِ «زندگی شگفتانگیز است» فکر کردهام. به گمانم ما فقط وقتی خوب دربارهی مرگ حرف میزنیم که دربارهی زندگی میگوییم. ما میتوانیم خیلی زود بمیریم و آینده را نبینیم. با کرونا یا تصادف. سرفه یا سقوط. چه همهچیز بیمعناست.
اما من فکر میکنم اینطور چیزهاست که ما را زنده نگه میدارد؛ دستکم آدمهای مرده درد نمیکشند. ما فقط همین را داریم. زندگیای غمانگیز و بیهوده؛ اما داریمش. من همیشه آدمهای ساده رو دوست داشتهام. آدمهایی که روی جدولهای خیابان راه میروند و همیشه در جیبشان شکلات دارند، با دیدن بچهها میخندند و غذایشان را آرام میخورند. اینها چشم در چشم دنیا شدهاند. و فرشتهی نجاتیاند برای مایی که بر روی پل ایستادهایم. آنها زندگی میکنند؛ با زیبایی. در این غمانگیزی. اینها همانها هستند که میدانند دنیا همهاش گریه دار است؛ چرا برای بخشیش اشک بریزیم؟ اینها بزرگترین دهنکجان به بیهودگی دنیایند.
ما نیاز داریم که سادهتر باشیم و زندهتر، در این روزهای معلق بر روی پل.