مبهوت (پلیلیست جمعهها ۹)
فکر میکنم، این همان هدف ما در مقام نویسنده است؛ کمک کردن به دیگران برای آنکه - لطفا مرا بابت بهکارگیری این واژه ببخشید- همین حس حیرت را داشته باشند، کمک کردن به دیگران برای آنکه چیزها را تازه ببینند، چیزهایی که میتوانند ما را غافلگیر کنند

به آن وقتهایی فکر کنید که نثر یا شعری را میخوانید و آن نوشته به گونهای ارائه شده که شما یکدم احساس میکنید از زیبایی یا بصیرت نهفته در آن، از یک نظر نگریستن در عمق روح یک شخص، مبهوت گشتهاید. در این لحظات، به یکباره چنین به نظر میرسد که همهچیز باهم جور است یا دستکم برای یک لحظه واجد معنا و مفهومی است. فکر میکنم، این همان هدف ما در مقام نویسنده است؛ کمک کردن به دیگران برای آنکه - لطفا مرا بابت بهکارگیری این واژه ببخشید- همین حس حیرت را داشته باشند، کمک کردن به دیگران برای آنکه چیزها را تازه ببینند، چیزهایی که میتوانند ما را غافلگیر کنند، چیزهایی که میتوانند راه خود را به درون جهانهای کوچک و مرزگذاری شدهی ما بازنمایند. وقتی چنین چیزی اتفاق بیفتد، همهچیز حجیمتر و پهناورتر احساس میشود. سعی کنید دست در دست یک کودک دور و بر را بگردید، کودکی که جهان را چنین نظاره میکند و دربارهاش چنین میگوید: «واو، واو! آن سگ کثیف را ببین! آن خانهی سوخته را ببین! آن آسمان گلگلی را ببین!» ... فکر میکنم این نحوهی بودن، همان نحوهای است که ما باید در جهان باشیم؛ هماره حیوحاضر و در تحیر. روی دیوار بالای میزم شعر بینظیری از عارف ایرانی، مولانا، چسباندهام.
- پرنده به پرنده، آن لاموت، ترجمهی مهدی نصرالهزاده
هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین
کو به نقشی دیگر آید سوی تو می دان یقین
نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود
چون برید از شیر آمد آن ز خمر و انگبین
این خوشی چیزی است بیچون کآید اندر نقشها
گردد از حقه به حقه در میان آب و طین
لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان
باز در گلشن درآید سر برآرد از زمین
گه ز راه آب آید گه ز راه نان و گوشت
گه ز راه شاهد آید گه ز راه اسب و زین
از پس این پردهها ناگاه روزی سر کند
جمله بتها بشکند آنک نه آن است و نه این
جان به خواب از تن برآید در خیال آید بدید
تن شود معزول و عاطل صورتی دیگر مبین
گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را
روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین
آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت
ان فی هذا و ذاک عبرة للعالمین
ترسم از فتنه وگر نی گفتنیها گفتمی
حق ز من خوشتر بگوید تو مهل فتراک دین
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
نان گندم گر نداری گو حدیث گندمین
آخر ای تبریز جان اندر نجوم دل نگر
تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین
کلیات شمس تبریزی، غزل ۱۹۳۷