به بهانهی زادروز داستایوفسکی (پلیلیست جمعهها ۸)
کمتر نویسندهای را میتوان در تاریخ ادبیات یافت که چنان داستایوفسکی پهنهای از عجیبترین شخصیتها را خلق کرده باشد. چنان رذل چون فئودور کارامازوف یا بیاندازه معصوم مثل سوفیا در جنایت و مکافات.

کمتر نویسندهای را میتوان در تاریخ ادبیات یافت که چنان داستایوفسکی پهنهای از عجیبترین شخصیتها را خلق کرده باشد. چنان رذل چون فئودور کارامازوف یا بیاندازه معصوم مثل سوفیا در جنایت و مکافات.
شگفتانگیز اما نگاه داستایوفسکی به آنهاست. همه به نوعی اویند و او همهشان را دوست دارد. نویسندهی تندخو، که تا پای اعدام رفته و در سیبری در کنار سنگدلترین انسانهای روزگار، کار اجباری کرده، پرنس میشکین را میآفریند؛ ابلهای که دوستش میداریم.
یازده نوامبر زادروز او بود؛ مردی که اولین مواجهی من با او میرسد به داستان کوتاه شبهای روشن؛ از شفافترین عشقهایی که میتوانستم تصور کنم. عشق جاری بین رویاپردازان عالم. آدمهایی که زندگی را آنطور که میخواهند زیست میکنند نه آنطور که هست. بعد یادداشتهای زیرزمین و ابله. ابله ضربهای سهمگین بود بر وجدان انسان. سادگی و خوبی. پیروزی فضیلت. نویسندهی روس در اعماق وجود متزلل ما نگاه میکرد و زیباییها و زشتیهایمان را نمایان میکرد. عشق هم داشت. به همهی چیزهایی که ما را انسان کرده. این است که هربار به پایان یکی از کتابهایش میرسیم، احساسی مرموز ما را فرا میگیرد. شخصیتهایش همه به گونهای مریض، اما بهیاد ماندنی؛ او اینگونه است که بر روان ما تاثیر میگذارد. با عشق. با نشان دادن اینکه میتوانیم قمارباز بدبخت را دوست داشته باشیم یا یک جوان آرمانگرای قاتل را بفهمیم. اینها همهی چیزهاییست که ما میتوانیم به آنها تبدیل شویم. که همهی ما پتانسیل تبدیل شدن به شخصیتهایش را داریم؛ که همهی ما در تاریکی شبیه به یکدیگریم. او البته همیشه انسانهای زیبایی هم خلق کرده. انسانهای زادهی رنج؛ چنان سیقل خورده که میدرخشند. و همانها هستند که اغلب اگر قرار باشد، میتوانند قهرمانهای سقوط کردهی او را نجات دهند.
این جمعه، بخشهایی از رمان شیاطین (جنزدهگان) ترجمهی سروش حبیبی را میخوانیم و بعد به پلیلیست این جمعه گوش میدهیم.
ما هنوز یاد نگرفتهایم از حاصل کارمان زندگی کنیم و حالا آمدهاند برای من صحبت از «افکار عمومی» میکنند که تازه «پیدا شده است». همین طور بیمقدمه از آسمان افتاده است میان ما! اینها نمیفهمند که آدم برای اینکه فکری و عقیدهای داشته باشد قبل از همه چیز باید کار کند. خودش کار کند، باید خودش در کار ابتکار داشته باشد، یعنی با کار خودش تجربه پیدا کند. هیچ کس به مفت چیزی به دست نمیآورد. اگر ما روزی توانستیم خودمان کار کنیم عقیدهای هم خواهیم داشت و آن وقت میشود انتظار داشت که «افکار عمومی» هم پیدا شود. اما چون ما هرگز تن به کار نخواهیم داد صاحب عقیده کسانی خواهند بود که تا امروز به جای ما کار کردهاند، یعنی همان اروپاییان و همان آلمانیهایی که دویست سال است معلم مایند.
یا در جایی دیگر از رمان میخوانیم:
در همه جوامع و در وقت پریشانی تردید و تزلزل یا در دورانهای گذار و تحول همیشه اراذلی رنگارنگ از اعماق جامعه برمیآیند. منظور من آن گروه به اصطلاح «پیشتاز» و علمداران نیست که در هر جریانی میکوشند از دیگران جلوتر باشند (و جز این فکری ندارند) و هدفشان در این تلاش اغلب بسیار احمقانه است و در عین حال کم و بیش معین. خیر، منظور من اراذل بیسر و پاییست که در همه جوامع هستند و فقط در دورانهای تحول یا آشوب و گذار برمیآیند و آشکار میشوند. اینها نه فقط هدفی ندارند بلکه حتی نشانی از اندیشه در ذهنشان پیدا نیست و فقط بیشکیبی و تشویش جامعه را با شدت بسیار بیان میکنند. این اراذل همیشه بیآنکه خود به این حال آگاه باشند در خدمت و تحت فرمان گروه کوچک «پیشتازان» قرار میگیرند که هدفی مشخص دارند و اگر بسیار سبکمغز نباشند (که کم پیش نمیآید که باشند) این زبالهها را به هر سو که بخواهند میروبند و هدایت میکنند.