خواستن، آفریدن است (پلیلیست جمعهها ۴)
محمدرضا شجریان، نمایندهی حافظهی جمعی یک ملت بود. او زبان مردم بود، در کنار مردم بود و در کنار مردم هم ماند؛ برای آدمهایی که خوب زیستن را بلد بودهاند و خوب هم مردهاند، مرگ معنایی ندارد. او در حافظهی جمعی ما جاودانه شده است.



محمدرضا شجریان، نمایندهی حافظهی جمعی یک ملت بود. او زبان مردم بود، در کنار مردم بود و در کنار مردم هم ماند؛ برای آدمهایی که خوب زیستن را بلد بودهاند و خوب هم مردهاند، مرگ معنایی ندارد. او در حافظهی جمعی ما جاودانه شده است.
این جمعه را به خواندن بخشهایی از چنین گفت زرتشت اثر نیچه اختصاص میدهیم و بعد به نوای استاد گوش میدهیم.
«هر که بسیار میآموزد، خواهشهای تند را همه از یاد میبرد.» امروز در همهی کوچههای تاریک چنین زمزمه میکنند.
«فرزانگی مایه خستگیست؛ همهچیز را ارجی نیست؛ تو را خواهشی نباید!» این لوحِ نو را بر سر بازارها آویخته یافتهام.
برادران، بشکنید، بشکنید، این لوحِ نو را که از جهانِ خستگان و واعظان مرگ و نیز زندانبانان آویختهاند. بدانید که این همچنین موعظهی بندگیست:
آنان از آنجا که بد آموختهاند و بهترین چیز را نیاموختهاند و همهچیز را بسی زود و بسی شتابناک آموختهاند؛ آنان از آنجا که بد خوردهاند، معدهشان آشوب شده است.
زیرا جانشان معدهی آشوب شدهایست که اندرزِ مرگ میگوید. زیرا به راستی برادران، جان نیز معدهایست.
زندگی چشمهی لذت است. اما بهرِ آنکس که از دروناش معدهی آشوب شده، این پدر رنج، سخن میگوید، چاهها همه زهرآگیناند.
دانایی مایهی لذت شیر ارادگان است. اما آنکه خسته گشته است به ارادهی دیگران است و بازیچهی هر موج.
سرنوشت مردم ناتوان همواره چنان است که در راه خود گم میشوند و سرانجام خستگیشان میپرسد: «چرا میباید راهی در پیش گرفت؟ همهچیز یکسان است!»
چنین موعظهای در گوش ایشان خوشآیند است: «هیچ چیز را ارجی نیست! تو نباید بخواهی!» اما این موعظه به بندگیست.
برادران، زرتشت، چون بادی تازه و توفنده بر همهی خستگانِ راه فرا میرسد و بسی بینیها را به عطسه میاندازد!
دمِ آزادم نیز از خلال دیوارها به درون زندانها و جانهای زندانی میوَزَد!
خواستن آزادی بخش است؛ زیرا خواستن همانا آفریدن است: من چنین میآموزانم! و شما جز برای آفریدن نمیباید بیاموزید!
و نخست، آموختن را از من آموزید، خوب آموختن را! آن را که گوشی هست، بشنود!
- چنین گفت زرتشت / فردریش نیچه / ترجمهی داریوش آشوری