نوشتن به مثابه شکلی از دعا (پلیلیست جمعهها ۱۶)
گریه کن عزیزم، گریه کن. حالا زمان گریستن فرا رسیده است! قهرمان داستان کوچکم چند لحظه پیش مُرد. اگر این تسلایی برای توست، بدان در آرامش کافی و صلح با همهچیز مرده است.

گریه کن عزیزم، گریه کن. حالا زمان گریستن فرا رسیده است! قهرمان داستان کوچکم چند لحظه پیش مُرد. اگر این تسلایی برای توست، بدان در آرامش کافی و صلح با همهچیز مرده است. خود داستان هنوز کاملا تمام نشده است، دیگر درست و حسابی حوصلهاش را ندارم و پایانش را میگذارم تا فردا. دیر وقت هم هست و سرم سخت مشغولِ غلبه بر مزاحمتهای دیروز بود. حیف که در بخشهایی از داستان حال خسته و دیگر وقفههایم به ثبت رسیده و نه نگرانیهای متعلق به آن. مسلما میشد نابتر به داستان پرداخت، این را اتفاقا میشود در صفحات شیرینش دید. این همان حس آزاردهنده همیشگی است. خودِ من، با نیروهای شکل دهندهای که در خودم احساس میکنم، بدون در نظر گرفتنِ کامل قدرت و پایداریشان، میتوانستم در شرایط رضایتبخشتری، کاری تمیزتر، کوبندهتر و سازماندهی شدهتر از آنچه موجود است، به سرانجام برسانم. این حسی است که هیچ منطقی قادر به زایل کردنش نیست. البته گرچه چیز دیگری جز منطق مجاز نیست که میگوید، درست به این دلیل که هیچ شرایطی جز شرایط واقعی وجود ندارد، روی شرایط دیگری هم نمیشود حساب کرد. هر طور که باشد امیدوارم فردا داستان را تمام کنم و پسفردا دوباره خودم را پرت کنم روی رمان.
- کافکا به فلیسه، احتمالا ۵ دسامبر به ۶ دسامبر ۱۹۱۲
– کتاب از نوشتن، فرانتس کافکا، ترجمه ناصر غیاثی
عنوان از کافکا است.