در اعماق (پلیلیست جمعهها ۱۱)
زمانی را تصور کنید که وجود انسانیتان به تمامی یافته شده. در پیشگاهِ جهان به کمال حاضرید. در شگفت از بودنتان و این حقیقت که دنیای پیرامون چه پر ظرافت، زیبا و سهمگین است. اینکه وجودتان به عنوان یک انسان، تا چه حد مهیب، شکننده و شگفتانگیز است.

به رسم هر جمعه، این جمعه هم باید بریدهای از کتابی را با پلیلیست موسیقی همراه کنم، که تصویری هم در ابتدای نوشته آمده. اما از اینها فقط عکس و پلیلیست را نگه داشتم.
زمانی را تصور کنید که وجود انسانیتان به تمامی یافته شده. در پیشگاهِ جهان به کمال حاضرید. در شگفت از بودنتان و این حقیقت که دنیای پیرامون چه پر ظرافت، زیبا و سهمگین است. اینکه وجودتان به عنوان یک انسان، تا چه حد مهیب، شکننده و شگفتانگیز است.
به گمانم ما فقط در چنین حالیست که به راستی شکوفا میشویم. آن زمان که در اعماق چیزها مینگریم، اگر خوب حوصله به خرج دهیم، اشیا رازهایشان را بر ما آشکار میکنند. آنوقت خیابانی که هر روز در آن قدم میزدیم، به نظرمان بیاندازه واقعی میرسد. موهبت زنده بودن را احساس میکنیم. زبانمان از حال و هوای مرموز دنیا بند میآید. «چه میشد اگر نبودم؟»، «اینها همه، این شهرها، ماشینها، کارخانهها و بانکها و کامپیوترها از چند انسان برهنهای که دور هم جمع شدند شکل گرفته؟»، «نانی که خریدم چه قصهای دارد. از کسی که آب کشید به مزرعه، تا کشاورز و کارخانه و نانوا و رانندهها.»
کمی بعد در مییابیم بزرگترین راز، عشق است. آنگاه که عاشقیم، غوطهوریم در دنیایی غیرقابل درک، دوستداشتنی و دلهرهآور. این باور که فقط چیزهایی خوب است که ما را خوشحال کند، حاصل اخلاق فایدهمحور جهان امروز است. عشق در این چهارچوبها نیست. ما را در ناکجاآباد رها میکند؛ چُنان طوفانی سهمگین بر قلبهایمان هجوم میبرد؛ و با همین چیزهاست که ما را به اعماق میبرد. به ملاقات عمیقترین امیال بشر. نادیدنیترین بخشهای انسان. ما را در تاریکی رها میسازد و ما دیگر هرگز مثل سابق نخواهیم بود.
برای انسانِ عاشق، دنیا هرگز ساده نیست. او فشار بیامان لایههای مرموز جهان، شگفتی زندگی و سبکی زیستن را توامان احساس میکند.
در عمق چیزها نفوذ میکند و در اعماق است که زیستن را تجربه میکند. او که حرف میزند قلبهایمان میلرزد. انسانهای عاشق، ما را به خودمان، به زندگیهامان بر میگردانند. با کلامشان و رفتارشان.
به خودمان میاندیشیم. از کجا آمدهایم؟ به مادر خیرهایم. بهمان میفهماند که پای پدر هم در میان بوده. شگفتزده میشویم از آن لحظهای که ناگهان از هیچ، هست شدیم. میفهمیم که زندگی چیزیست که به ما اعطا شده. بیدلیل. برای هیچ. از هیچ. سخاوتی محض. به گمانم این هم یکی از آن موقعیتهاست که عشق را درک میکنیم. در فرهنگ ما، اینطور چیزها به عشق نسبت داده میشود. انجام برای هیچ. به خاطر هیچ. اینها کار عشق است.
خوشحالی در اعماق زیستن است. عاشق بودن است، در شگفت بودن است. بودن است.