خب، آقای دمیل، حالا دوربین رو بگیر روم.
یعنی همان توافقی که پرویز دوایی و بقال محل در دههی ۴۰ بر سر «گنج قارون» داشتند، امروز بین منتقدان و عامهی مردم بر سر «مهمان مامان» و «ماهی و گربه» وجود دارد.

عصبانیام. کمتر پیش آمده مستقیم از دغدغههایم بنویسم. چون راجع به اینطور چیزها سخنی نمیرود و پنهاناند. سینما، تاثیرگذارترین مدیوم دنیاست، اما نه برای ما. گفتند جان فورد و هیچکاک خوباند؛ و ما هم سالها تکرارش کردیم بیآنکه بدانیم اینها چرا خوباند؟ تارکوفسکی دوستی، بدون فهم فیلمهایش. آنقدر نفهمیدیم تا الگوهایمان از شاهکارهایی مثل «چه سرسبز بوده درهام» رسید به «شوکران» و «دیوانه از قفس پرید». نتیجه، تنزل سلیقهی مردم و حتی منتقدان بود. یعنی همان توافقی که پرویز دوایی و بقال محل در دههی ۴۰ بر سر «گنج قارون» داشتند، امروز بین منتقدان و عامهی مردم بر سر «مهمان مامان» و «ماهی و گربه» وجود دارد. منتها «گنج قارون» برندهی هیچ جشنوارهای نبود.
امثال تارانتینو و نولان و فینچر شدند نابغه، درحالی که حتی در فیلمهایشان اصل سادهی تداوم هم وجود نداشت. یاد گرفتیم بعد از پایان فیلمها، بگوییم: «چه شد؟» به جای «چه گفت؟» که مگر اینها حرفی هم برای زدن دارند؟ اگر کافکا تبر بر دست، مخاطب را تکان میداد، اینها تبر را در پستوهایشان قایم کردند و ما فقط نگاه کردیم. اگر نولان آنجا تکنسین بود به جای کارگردان و سرگرمیساز به جای هنرمند؛ اینجا شد «همیشه شاهکار»؛ اگر منتقدان کایه دو، بعد از ورود به کارگردانی، دنیا را تکان دادند، اینجا منتقد، همان فیلمهایی را میسازد که قبلیها ساخته بودند. اگر آنجا آنتونیونی، در هشتاد و چند سالگی، درحالی که بر اثر سکتهی قلبی، قدرت تکلمش را از دست داده، «ورای ابرها» را میسازد که از نظر غنای تصویر شگفتآور است و از نظر عمقِ داستان با اسرار التوحید خودمان برابری میکند؛ اینجا پا به سن که میگذارند، انگار حرفهایشان تمام میشود و صرفا میخواهند ابراز فضل کنند.
سینما را برای ما نساختند. گدار بزرگترین معلم سینماست، اما نه برای ما. اگر او آنجا اخلاق است، اینجا میشود بیاخلاقی، دزدی هنری، تعصب. اگر آنجا دغدغهاش زندگی است، اینجا میشود ژست و جملات قصار و لبهای ژولیت برتو. ما نخواستیم سینما را علمی یاد بگیریم، نخواستیم بفهمیماش؛ ما فقط خواستیم خودمان را ارضا کنیم؛ خاص بودن، محبوب بودن. اگر سینما میخواست خودش را با تمام زندگی پیوند دهد، ما گسل عمیق ساختیم بینشان. ما حتی وقتی میخواستیم «فرد» باشیم، تقلید میکردیم. چقدر رضا قاسمی راست میگفت؛ آنقدر که دلم میخواهد برایش نامههای عاشقانه بنویسم. «همانهایی که در کافه به مردی مثل کیارستمی نیش میزدند، همانهایی شدند که بعد از مرگش تحسینش میکردند، بیآنکه بدانند کیارستمی چه میگفت.»
سینما، با تمام عشق و احترامی که برایش قائلم، سال بعد نه، سالهای بعدتری، کتابی خواهم نوشت به نام: «لعنت بر سینما».