پشت در

دفعهی بعد که ببینمت، میخواهم شانه بزنم به موهایت. اولین کسی که شانه را ساخته، باید خیلی عاشق بوده باشد. فکرش را بکن؛ میخواسته دختر را بو کند، اما رویش نمیشده؛ او حتمن شرقی بوده. شرقیها از همان ابتدا، خودشان را پیوند میدادند، یکی میشدند؛ با خدایانشان، با فرمانروایانشان، با طبیعت. بر عکس غربیها، غربیها استفاده میکردند، از خدایانشان، از حاکمانشان، از طبیعت. او باید شرقی بودهباشد. نمیشود، شرقیها را نمیشود از معشوقهایشان جدا کرد. یک شب به سرش میزند. نیمههای شب میرود جلوی خانهی دختر. زمستان بوده، تا صبح مینشیند آنجا. لابد سردش بوده، اما او فقط مینشیند آنجا. صبح که دختر در را باز میکند، او را میبیند. یخ زده است، با یک چیز چوبی در دستش. رویش نوشته بوده، «تو». همین؛ شرقیها خودشان را پیوند میدهند. پیوندشان را ثبت میکنند؛ با یک قطعه نخ، با یک نوشته، با یک تکه چوب؛ با یک جفت انگشتر. بعد از آن، دختر چوب را میزند به موهایش. یک جور یادبود برای عشقی در پشت در. موها مهم میشوند، حالا هر زمان عاشقی موهای دختری را شانه میکند، آن مرد میخندد. آنقدر میخندد تا آن لحظه جاودانه شود. دفعهی بعد که ببینمت، میخواهم شانه بزنم به موهایت. زمان میایستد. ماهجان میبینی؟ او هم دلش را ندارد؛ زمان هم محو تو میشود. اما آنقدر موهایت را شانه بزنم تا بیایند جمعشوند اینجا؛ همهشان، عشقهای پشت در، عشقهای مانده در گلو، عشقهای بیرون افتاده از گلو. آنقدر ادامه میدهیم تا همهشان بخندند. تا این تکه چوب را بزنی بر آن سیاهی بیکران موهایت؛ تا باهم بمانیم پشت در؛ آنقدر یخ بزنیم تا جاودانه شویم.