جایی برای پیرمردها نیست

میخواستم روی زمین بخوابم، و اتفاقی بیفتد. هر اتفاقی. فرقی نمیکرد زلزله باشد یا باران، میخواستم اتفاقی باشد که بیفتد. داشت میافتاد که تلفن زنگ زد، تلفنها مهماند، این را بابا لنگ دراز میگفت، یادم به آن نامهها افتاد، عزیزترین بابا لنگ دراز، دیروز عصر وقتی که هوا داشت تاریک میشد من تو تختخوابم نشسته بودم و بیرون را نگاه میکردم، راستش خوزستان هنوز آلودگیهایی دارد، این را وزیر نمیگوید؛ نمیدانم کدام وزیر، اما وزیر نمیگوید. و در حرکت بعدی، وزیرم را زد. با موقعیتی که اسبش داشت، حتماً مات میشدم؛ مات چشمهایش. گفته بودم که چشمهای کلاغها را دوست دارم؟ همان داستان کلاغی که گوشت بدنش را میکَند تا به بچههایش بدهد؛ بچههای حالا هم یک جوری شدهاند، نمیفهمی واقعاً چه میخواهند، قبلاً هم نمیفهمیدی، اما الان بیشتر نمیفهمی. نیوتن هم فکر میکرد نفهم است، لابد بعد از نظریاتش این به ذهنش آمده بود. من که فکر میکنم حق داشته است، اما خاتون، همسایهمان میگفت جمشید مرتیکه حق نداشته دخترش را بزند، میگفت خدا ذلیلش کند، نمیدانم مگر خدا بیکار است که انسانها را ذلیل کند، ذلیلتر از اینی که هستند؟ البته این را به درخت میگویند، همان درختی که سیلور استاین میگفت. آری، استاین لغت جالبی است؛ تلفظش را دوست دارم، مثل تلفظ کودکان کار، جفتشان آوای خاصی دارند. البته این که چیزی نیست، همهی ما کار میکنیم؛ چه فرقی دارد جوان باشیم یا از پیرمردها. از پیری میترسم، همیشه فکر میکنم اگر پیر شوم، مجبورم روی زمین بخوابم، و گم شوم در افکارم. از پیری میترسم.