آزادیِ شبانه
در لحظاتی از عمر، به این فکر کردهام که چطور میتوانستم چیزها را به شکل دیگری به سرانجام برسانم. حرفی که از دهانم رفته، یا تصمیمی که گرفتهام. یا بیخیالی نالازمی. اگر زمان به عقب بازگردد، کار دیگری خواهم کرد؟ به گمانم نه. دلیلش در آزادیست.

در لحظاتی از عمر، به این فکر کردهام که چطور میتوانستم چیزها را به شکل دیگری به سرانجام برسانم. حرفی که از دهانم رفته، یا تصمیمی که گرفتهام. یا بیخیالی نالازمی. اگر زمان به عقب بازگردد، کار دیگری خواهم کرد؟ به گمانم نه. دلیلش در آزادیست.
انگار تا زمانی که امیالمان تغییر نکرده، زندگیمان هم تغییر نمیکند. حتی اگر بینهایتبار به عقب بازگردیم. زمان برای ما آدمها توالی امیال است. از بخشی از زندگی به بخشی دیگر میپریم. و این پریدن نه الزاما به دلیل گذر ثانیهها، بلکه به دلیل سرد شدن میلیست که دیگر نیست. امیالی هستند که هرگز خاموش نمیشوند و بخشهایی از زندگیست که هرگز تغییر نمیکنند. نتیجه منطقی این گزارهها چیزی غمانگیز است.
ما آزادیم؟ به گمانم بازیایست که عمر با ما میکند. حرفی که با میل به تحقیر دیگری گفتهایم، خودآگاه یا ناخودآگاه، وابسته به بازخوردی که از محیط میگیریم، باعث پشیمانی یا احساس قدرت ما میشود. که در ما تبدیل به میل به انجام کار خوب برای جبران، یا تثبیت برتری میشود. ما با واسطه با بازخورد در ارتباطیم. به وسیلهی ذهنی در محاصره خواستههایمان. آرزوها در توالیای پشتسر هم شکل میگیرند. اگر بخشی از چرخه را حذف کنی، بخشی دیگر نیست. میل قبلی مرا به سوی میل جدید میکشاند و میل جدید میل قبلی را در من سرد میکند. تلاش برای خروج از چرخه البته که سخت و دشوار است. حتی وقتی سعی میکنیم میلی را در خودمان تغییر دهیم، به خاطر همان میل است - ما در انتخابش نقشی نداشتهایم - که به سمت میل جدید حرکت میکنیم.
دروغ است که ما را در چرخه نگه میداد. آدمی میلش به چیزیست، مثلا جاودانگی. به خودش و دیگران دروغ میگوید. برای حفظ تصویر. برای ادامه دادن و تلاش؛ و فشار وجدان است که او را زخمی میکند. برای جبران، تبدیل به آدمی مفید میشود یا میتواند تبدیل شود به یک جنایتکار با نمایشی حیرتانگیز.
بوداییان راهحل را در کنار نشستن میدانند. کشتنِ میل. نوعی دهنکجی به چرخه که به نظر همراه با ترس است. ترس از شکست برای آدمهایی شکستخورده.
راهحل به نظرم چیزی بیاندازه دشوار است. و شکست در این راه آسان. راهحل نه در شور عشق است و نه سکوت و سکون. صداقت است. نیازمند شجاعت است. شجاعت در صداقتی بیرحمانه با خود و دربارهی خود. به همین دلیل است که عمیقا در دل فکر میکنیم جوامع بدوی از ما خوشبختتر بودند یا بچهها از ما آزادترند. که هستند.
دروغ حفظ کنندهی تلاش ما در امیالمان است. مسیر ما از میلی به میل دیگر. میلی که آدمها در ما میسازند. با جامعه، خانواده و مذهب. ما ناچاریم که جهان را آنطور ببینیم که آرزوهامان فرمان میدهند. به گمانم چیزی شبیه به صداقت نیچه مورد نیاز است. انگاه که تا مرز فروپاشی میرفت. صداقت راه را بر والاترین نیروهای درون باز میکند. فرمان را خودمان به دست میگیریم. عقلمان است که میلی را سرد میکند.
باید بیشتر در ستایش صداقت بنویسیم. فیلم بسازند و شعر بگویند. ادبیات در ذاتش نوعی صداقت بیرحمانه پیچیده در لایههای شیرین است. وقتی در تنهایی کتابی را میخوانیم و خودمان را میبینیم. صادقانه میپذیریم که این ما هستیم و در جهان قصه، فریب در کار نیست. نویسنده با صداقت خودش را جراحی میکند و با شجاعت در جهان فریادش میزند.
کانت شعار روشنگری را در شجاعت در بکارگیری فهم خویش میدانست. امشب فکر میکنم که شعار آزادی این است: «در به زبان آوردن ذات خویش شجاعت داشته باش.»