بند ناف لعنتی
راستش فکر میکنم دکترها دروغ گفته اند. نمیدانم شاید «پیتر ویر» با «نمایش ترومن»ش همین را میخواسته بگوید، اما به شکل دیگری. پزشکها از همان بچگی به ما دروغ گفتند. لعنتیها، حتی جعل هم کردند، فریب دادند، و سرمان را کلاه گذاشتندو آمدند، زل زدند به چشمان پدر و مادرمان، و گفتند، بند ناف را بریده اند.

راستش فکر میکنم دکترها دروغ گفته اند. نمیدانم شاید «پیتر ویر» با «نمایش ترومن»ش همین را میخواسته بگوید، اما به شکل دیگری. پزشکها از همان بچگی به ما دروغ گفتند. لعنتیها، حتی جعل هم کردند، فریب دادند، و سرمان را کلاه گذاشتندو آمدند، زل زدند به چشمان پدر و مادرمان، و گفتند، بند ناف را بریده اند. حتی این را به پدر بزرگ و مادر بزرگمان هم گفتند؛ حتی به قبلتر هایشان، چه بی شرمانه. حالا هم هر از گاهی در این مستندهای علمی، تصاویری از بند نافمان نشانمان میدهند، تا باور کنیم، که آن را بریده اند. بی وجدانها.
ما آدمها، وقتی از «رحم»، آن بهشت کوچک، آن حس خوب، جدایمان کردند، از همان زمان، از همان زایمان لعنتی، از همان دردناکترین لحظه طولِ عمرِ بشر، بند نافمان را به دستمان گرفتهایم، و سرگردانیم. به دنبال حس خوب میگردیم. به دنبال همان حس بهشت، همان آرامش، همان چند وجب جای دنج و پرنور. خلاصه، بند نافمان را به دنبالمان راه انداختهایم، گاهی میزنمیش به پول، فکر میکنیم، پول حس خوبی میدهد، بعد میبینیم، نه نشد انگار، افسرده میشویم، میزنیمش به قدرت، بازهم نشد، شِت، میزنیمش به جنس مخالف. بازهم نشد، ویرانتر شدیم، لهتر شدیم، پوچتر شدیم انگار، حسِ خوب را از ما گرفتند، اما بند ناف را نه؛ پزشکهای جنایت کار. گاهی هم میزنیمش به خدا، دور باطل است. با بند ناف نمیتوان از خدا حس خوب گرفت.
خلاصه این بند ناف بیوجدان، این یادگار رحِم، نسلِ بشر را تباه کرده است. بعدها فهمیدم، روال طبیعت اینگونه نبوده است، حیوانات اینگونه نیستند، این آدمیزاد «خاص پندار» است که در خاص بودنش مانده، و یادش رفته بند نافش را بچیند، تا رها شود. تا حسِ خوب را در خودش پیدا کند؛ قضیه این بود، تا زمانی که به دنبال حسِ خوب در خارج میگشتم، ویرانتر، ویرانتر میشدم؛ درست مثل آن پایان عجیب داستان همینگوی، «وداع با اسلحه» و مردی که زیر باران به هتل میرفت.