در باب: چشمها
خدایان قدیم را دفن کردند، بیخدای جدید. حالا ما میلیونها عکس را نگاه میکنیم، بی تغییر. پتک کافکا را در پستوها پنهان کردهاند و پیامبران خوابیدهاند.

ابتدا تاریکی بود و بعد محو شد.* نقش آمد؛ شد محور جهان. دیدنیها. با اینها به پیش رفتند، رفتیم. پشت پردهها خبری بود. نقاشها کشیدند و موسیقی آدرسش را داد؛ دیدیم. دیدن شد نوعی باور مذهبی. حالا ما به طور افراطی چیزها را میدیدیم. نقاشی نقاشان، سینمای سینماگران و بعد فردیها، در قالب جماعتها. عکسهایی شبیه به هم. اینستاگرام؛ ثبت لحظات، برای جاودانگیشان، برای دیدن. دیدن به جای غسل تعمید. برای مذهب جدید - که نمادش دیدن بود -، چشمها مهم شدند. آنها پیامبرانی بودند، که ماهیت دیدن را نشانمان میدادند. عاشقها اولین پیروانشان. پردهها هنوز آنجا بود. هنر آمد؛ برای ندیدنیها. با این نوای کیهانی و آن داستان به یادماندنی، شعر حافظ؛ هر بار چشمها را میبندیم، برای درانداختن پردهها. این دوگانگی، ماهیت عشق را تغییر داد. خدایان قدیم را دفن کردند، بیخدای جدید. حالا ما میلیونها عکس را نگاه میکنیم، بی تغییر. پتک کافکا را در پستوها پنهان کردهاند و پیامبران خوابیدهاند. و هنر عصر ما، عینکهایش را برای خودش نگه داشته. اگر داستایوفسکی برای تودهها مینوشت، هنر عصر ما شبها در خانهی روشنفکران میخوابد. مثل همهی چیزهایی که معناشان را از دست دادند، شرافت و شجاعت و استقلال، دیدن هم از معنا تهی شد. کنشی چند ثانیهای برای صحبت دربارهاش. نتیجه آنکه کوچ کردیم به جهان صحبت. وراجیها، نوشتنها و تحلیلها. به جای رفتن ورای پردهها، یا اقتدا به چشمها. با عشق جدید؛ عصر ما، عصر وراجیهاست.
*و خدا گفت: «روشنایی بشود.» و روشنایی شد؛ سفر پیدایش - باب ۱