به گیرندههای خود دست نزنید؛ مشکل از فرستندهست
میگویند «زبان» بزرگترین اختراع بشر بودهاست. میگویند برای ارتباط راحتتر اختراع شدهاست. گاهی میگویند زندگی بدون زبان ممکن نیست.بزرگترین معضل من، همین «زبان» بودهاست؛ همین بزرگترین موهبت بشریت.

کسی میگوید: «این را میخواهم»، و من هیچوقت نمیفهمم واقعاً چه میخواهد. اوایل میخواستم الگوریتمی پیدا کنم، الگوریتمی که بتوانم صحبتهای مردم را تحلیل کنم. بعدها فهمیدم نمیشود! بنابراین تصمیم گرفتم الگوریتم را تغییر دهم. الگوریتمی که صحبتهای مردم را اشتباه نفهمم. «بنگ»، موفق بودم؛ یا حداقل فکر میکردم که موفق شدهام. مشکل حل شده بود.
روزی کسی گفت، «دوستت دارم»، همین جمله برای زیر سوال بردن برهان نظم کافی بود، همین جمله برای ناک اوت کردن تمام فلاسفه کافی بود.
وقتی کسی میگوید: «دوست دارم» و بعد به آن ضمیر دوم شخص مفرد را میچسباند، هیچوقت نمیشود فهمید واقعاً چه میخواسته است. از کدام زاویه نگاه کرده است، کدام زاویه را ندیده است و دوست دارد کدام زوایه را ببیند.
در زبان متاسفانه هیچ الگوریتمی وجود ندارد.
بعدها مشکل جدیتر پیش آمد. بعدها فهمیدم دیگران هم همین مشکل را دارند؛ بعدها فهمیدم اگر من هم بگویم، «دوست دارم»، دیگران نخواهند فهمید واقعاً چه عنصری را، و به چه شکلی دوست دارم.
زمان، جلوتر رفت و فهمیدم مردم چیزی را میبینند که میخواهند ببینن. چیزی را دوست دارند که دوست دارند، دوست داشته باشند. شاید عمیقاً با کانت موافق باشم ... «درک ما از تمامِ حقیقت، وابسته به ذهنمان است.»
دنیای آدمها و خواستههایشان بیش از حد پیچیده بود، بنابراین تصمیم گرفتم وارد دنیای دیگری شوم؛ دنیای سیستمها. سیستمها خیلی خوباند، دقیقاً همان چیزی را میفهمند که میگویی. دقیقاً همان زاویه از «کد» را میبینند که برایشان گفته ای. سیستمها خیلی خوباند؛ حرفی که می زنند، را دقیقاً می فهمی. آنها واضح حرف میزنند، آنها حرفی را می زنند که میخواهند بزنند. زمان جلوتر میرفت؛ سن بالاتر میرفت و سیستمها همیشه قابل اعتمادتر بودند. پس تصمیم گرفتم روابطم را کنترل کنم. آنها را سطحی کنم. عمیقاً نمیتوانستم و نمیخواستم با انسانی ارتباط برقرار کنم. مشکل آدمها این بود که از ریاضیات استفاده میکردند، امّا هیچوقت مثل اعداد رفتار نمیکردند؛ اگر به تابعِی عدد میدادید، میتوانستید به نتیجه اعتماد کنید. تابع هیچوقت شما را ناامید نمیکرد؛ در آدمها همیشه برعکس بود، آدمها ذاتاً برای ناامید کردن، اینجا هستند.
بعدها تصمیم گرفتم بنویسم، کلمات روح را ارضا میکنند. کلمات برای بیرون ریختن آشغالهای ذهنی بودند؛ زمان بازهم جلوتر میرفت و داستانها و قصهها، هر روز بیشتر این حقیقت را نشان میدادند، «هر انسان هر روز دارد دخل خودش را می آورد.» زمان نشان می داد، زندگی هر انسان یک تراژدی است؛ و سرانجام زمان. راستی ساعت چند است؟