How long does it last
که هنر تو باشی و اینها همه حاشیهاند. همهشان گذشت. من هنوز همان پسربچهای باشم که بعد از هر بار مسواک، روبروی آینه، سفید بودن دندانهایش را میبیند. و تو نامهی تبریک تولد بدهی و همهمان یک سال پیرتر شده باشیم؛

که پرواز را برای درنوردیدن تو ساخته باشند؛ که مدام راه را گم کنیم و هی برسیم و بعد تعجب کنیم از آن همه ترس؛ از فلج شدگیهایمان. از سفرهای بیابان و ستارهها که روشن میمانند انگار. علامت میدهند و ما جواب نمیدهیم. یا نه؛ از جوخههای اعدام صحرایی. پرسه زدنهایمان در نمایشنامههای گوته. قدم زدن با فاوست؛ و اینکه روحمان را بفروشیم یا نه؟ گوته ناامیدمان میکند و مفیستوفلس احمق باشد؛ زندگی کردن با زرتشت نیچه و کتک خوردن از سلین؛ بعد سفر تا انتهای شبش و تنها ماندن در تاریکیها؟ بوسههای آخر شب و داشتن و نداشتن و همهی عاشقیها. مستیهای تلخ بتهوون در راهروهای پرتقال کوکیِ کوبریک؛ و ما باز بمانیم و بیابان؟ که حسودی کنی به آدری هپبورن و من هی دخترهای هشت و نیم فلینی را الهه بدانم. و مرگ با ترکیبِ باخ و دوربینِ تارکوفسکی. اما نه؛ تو. روح را فروختهام و با نفسهایت زندگی کردهام. تا انتهای چشمانت، تا تمام عاشقیها و هرچه داشتیم و نداشتیم؛ که بنشینی زیر مجسمهی بتهوون و دوربین منتظر بماند. که لحظههایی در زندگی، آدم هیچ نمیخواهد و هیچ آدم را نمیخواهد؛ میشود مرگ. که هنر تو باشی و اینها همه حاشیهاند. همهشان گذشت. من هنوز همان پسربچهای باشم که بعد از هر بار مسواک، روبروی آینه، سفید بودن دندانهایش را میبیند. و تو نامهی تبریک تولد بدهی و همهمان یک سال پیرتر شده باشیم؛ باخ و بیابان و هپبورن و ستارهها و فلینی و من.