همینگوی و داستان خاطرات
در جوانی، میرود جنگ؛ دویست ترکش میخورد و نتیجهاش میشود «وداع با اسلحه»؛ البته که به همینجا ختم نمیشود. اگر فکر میکنید آدم با دو سقوط هواپیما کارش تمام میشود، سخت در اشتباهید. اینها برای نویسندهی آمریکایی نتیجهاش شد «زنگها برای که به صدا در میآیند؟»؛

زندگی مسئلهاش استنباط است. استنباط اینکه برای یخ زدن، چقدر سرما نیاز است و در چه مدتی. میگویند، از انسان، امیدش را که بگیری، میمیرد. امید، آدم را سیقل میدهد. یکجور تکنوازی پیانوست؛ وقتی تماشاگران ایستاده دست میزنند. نوازنده برای آنها مینوازد و آنها برای نوازنده دست میزنند.
دوران ما بیش از هر زمانی، شدهاست عصر مبادله. امید برای ما و ما برای امید. ولی امید سوخت میخواهد. که ما آدمها با سوخت زندهایم. خاطرات برای سوختناند. برای ذهن فرقی ندارد آه این کودکیم است، یا عکس فلان فمفتال غربی روی مجله؛ همهاش برای سوختن است. مغز کارش همین است. البته که ما خلاصه شدهایم. خلاصه در خاطرات بهشت، و آنجای دنج و پر نور، رحم مادر. اینها کورهها اند. بعد این وسط بقیهشان میشوند سوخت. میسوزند تا کورهها روشن بمانند. آن وقت امید داریم. به وصال بهشت و جای دنج و پر نور، قبرستان.

هیچ شاهدی بهتر از همینگوی وجود ندارد. در جوانی، میرود جنگ؛ دویست ترکش میخورد و نتیجهاش میشود «وداع با اسلحه»؛ البته که به همینجا ختم نمیشود. اگر فکر میکنید آدم با دو سقوط هواپیما کارش تمام میشود، سخت در اشتباهید. اینها برای نویسندهی آمریکایی نتیجهاش شد «زنگها برای که به صدا در میآیند؟»؛ و استنباط اینکه تمام نمیشود هیچوقت. بعد نوبت به سیاه زخم، مالاریا، ذاتالریه، سرطان پوست، مشکلات کلیوی، نارسایی طحال، بیماری کبدی و عارضه ستون فقرات رسید. مرد وظیفهاش تحمل کردناست، همینگوی هم تحمل کرد؛ همینگوی برای امید؛
در تمام سالهای بیثمر، سالهایی که اسمش را گذاشتند سالهای مرگ همینگوی. مردم را که میشناسید، باید روی چیزها اسم بگذارند. حالا نوبت امید شده بود. امید برای او؛ ناگهان «پیرمرد و دریا» خلق میشود. بیبدیلترین شاهکار ادبی معاصر. همینگوی البته قهرمان بود، قهرمان شد.
بعد زمان میگذرد و کم کم همینگوی دچار فراموشی میشود. فراموشی که سختتر از سرطان و ترکش خوردن و سقوط نمیشود، میشود؟ آن هم دوبار. که فراموشی موریانه است. میزند به جان خاطرات آدم؛ میخورد، میمکد، فرو میریزاند. آدمها با خاطرات زندهاند. خاطرات سوخت آدمهاست. آنوقت یک روز صبح، یک دولول ساچمهزنی باساندکو میگذارد توی دهانش و بوم؛ فراموشی درد آخر است. از پیرمرد، یک جسد میماند و یک مغز که ریختهاست بیرون؛ مغزی که سوخت نداشت.
سالهای بعد نه بعدتری، در بهشت، نه کنار جان فورد خواهم نشست، نه از فاکنر امضا میگیرم و نه با هایدگر از دازاین بودنمان به خدا شکایت میکنم. همینگوی را پیدا میکنم و بعد آن وقت مدام با هم حرف میزنیم. از همهچیز، از خاطرات، با خاطرات.