در مذمت ستایشها

مدتیست که به نظرم میرسد دارم توی دنیای «میرا» زندگی میکنم؛ البته دقیقا نه آن دنیایی که کریستوفر فرانک میدید، جزئیات به یادم نمانده، بلکه دنیایی شفاف و شیشهای. اینکه مردم همهچیز را میبینند. مرا با حال ناخوش ابدیام، فرستادهاند خط مقدم بدبختیها. رهبری سازمان. چشم در چشم شدن با سرمایهگذارها؛ جلسات گروهی و شوراها. و حالا احساس میکنم زمینهایم اشغال شده و تجاوزها رخ داده. غرب حالا بیش از هر زمانی پیرو مذهبهاست. باورهایی نیرومند که شکی در آنها راه پیدا نمیکند. باورهایی به آزادی مطلق، دموکراسی، کار گروهی، زندگی در حال، لذت بردن از زندگی، - و چه معیار ضعیفیست سنجش زندگیها با میزان لذت و رضایتی که از آنها بردهاند، گو آنکه مگر لذت چه جایگاهی در زندگی بزرگترین رهبران نوع ما داشته؟ - باورهایی از جنس ایمان، که شبیه به اصول موضوعه ریاضیات در بین ما پذیرفته شدهاند. چندتا اولی به شرق هم رسیدهاند. نتیجه آنکه ما از درون گسترش یافتیم. بیمرز، جهان شمول. لایکهایی از سرتاسر دنیا و دیده شدن در زمینهایی دیگر. سرزمینهای ذهنهامان که بزرگتر شد، حاکمان به ناچار در بخشهای مختلفش گمارده شدند، تا فرونپاشیم. آنوقت ما حکمیت خودمان را از دست دادیم. حالا زمینهایی که روزی تنها و آزاده بودند، مجبورند لذت ببرند، مجبورند انتخاب کنند، مجبورند گروه باشند. و من، مجبور میشوم تنها حریم باقی ماندهام را، تنگتر کنم، که از دست نرود. که انوقت از آنطرف شده است افسردگی. در این سرگردانی، دولتآبادی نقشی را باز کرد، که فرشتهی نجات جرج بیلی در چه زندگی شگفتانگیزی، خاطرهای از پدرش در نون نوشتن؛ «خودت را نگه دار.»