در باب: دوستی
کهنالگوی دوست را ساختیم، برای فرار از رنجِ یک بودن. که ما اولین نیستیم. دوستهای ما در بدبختی ما مشترکاند و آنوقت تحمل رنج سادهتر. این است که در تمام دنیا، دوستیها انقضا دارند.

دوستی را میشود بازگشت آدمی دید به خویش؛ دوست را مهمتر از خود میدانیم، ولی از او انتظار داریم. شبیه به خدا. میدانیم که جنس دوستیها این جهانی نیست. آدمی موجودیست مادی، و دوستی چیزیست ورای ماده. میشود کسی را دوست داشت، اما با او دوست نبود. دوست داشتن را غریزه میسازد و دوستی را دل. همین دوستی را تبدیل میکند به یک اثر هنری؛ به قول کانت. نگاه میکنی، لذت میبری، اما میل تو را تحریک نمیکند. همیشه وقتی میرسیم به اینجا، همهچیز افسانه میشود. انسان موجودیست ذاتا افسانهگو. کهنالگوی دوست را ساختیم، برای فرار از رنجِ یک بودن. که ما اولین نیستیم. دوستهای ما در بدبختی ما مشترکاند و آنوقت تحمل رنج سادهتر. این است که در تمام دنیا، دوستیها انقضا دارند. ما انقضاها را دیدیم و آبکش گذاشتیم برای غربالش. دوست و رفیق و معشوق. مفهوم که یکی باشد، به قول افلاطون حالا هی برو سایهها را نگاه کن؛ جسم یکیست. مثل شهری که از فوران آتشفشانی، چیزی برای ماندن پیدا کرده، بدبختی که تمام شد، دوستی تغییر ماهیت میدهد. یخ که آب میشود. دوستی میشود رفاقت. یخ که بخار شود، میشود عشق. مسئله در شدت بدبختیهاست. در شدت تغییر؛ در زمان و نحوهی بروزشان. این است که دوست میشود آینه. از تمام چیزی که میخواستیم باشیم و نشد؛ از تمام کاستیهایی که داشتیم و پر نشد.