روزی روزگاری در اسپارتاک
فاوست، بعد از نطقی مفصل، میگوید هرگز تسلیم نگرانی نخواهد شد. حال آنکه همین امید فاوست به تسلیم نشدن، همین توسل جستن به امید و آینده، فعل نخواهم و تمام مستقبلها، میشود همان که برای آدم مقدر شده است؛

در نهاییترین بخشهای فاوست، آنوقت که هلن نیست و نیست شده؛ چهار شبح بر فاوست پیر نازل میشوند. نیاز و گناه و درماندگی؛ و نگرانی. گوته چه میخواهد بگوید و جهانبینیش چه میشود، همهش در لحظاتی مات خلاصه میشود. فشار سنگین نگرانی بر فاوست و گفتگوی آن دو. یگانه نیرویی که از آغاز بودنمان بوده و تا نبودنمان در حرکت است. آدم را در آینده حبس میکند و محبوس، میشود بیحال. در نابترین لحظههای زندگی، نازل میشود و در پرفشارترینشان، آنوقت که آدم، کمر خم میکند، نزدیکی. محو میشوم. محو میکند.
با نبودنش، پندار پوچ آزادی و با بودنش امید را به آدم تحمیل میکند؛ هر دو را شکنجه و با این دو، آدم را ذبح میکند. زندگی از جایی به بعد تسلیم میشود. آدم هم به تبعش. من هم به نتیجهش. فاوست، بعد از نطقی مفصل، میگوید هرگز تسلیم نگرانی نخواهد شد. حال آنکه همین امید فاوست به تسلیم نشدن، همین توسل جستن به امید و آینده، فعل نخواهم و تمام مستقبلها، میشود همان که برای آدم مقدر شده است؛ فاوست میپرسد: «چرا تا این اندازه نژاد بشر را زجر میدهید؟» گوته جواب نمیدهد؛ شبح هم. دیالوگ آخر اما اهمیت دارد. شبح میگوید: «نژاد بشر کور است. تو نیز کور شو فاوست.» پرده میآید پایین. بازیگران، نقششان را عوض میکنند. صحنه عوض میشود. پرده بالا میرود. تماشاگران خوششان آمده؛ و من؛ کور، تسلیم، نگران، و فاوستی که در صحنهی بعد، خواهد مرد.