از در به در
از خودم میپرسم که صحبت راجع به دلتنگی و غر زدن به چه درد میخورد؟ اگر زندگی یعنی واندادن؛ اینطوریست که من ادامه میدهم.

انقدر در خانه ماندهام که چیزی برای نوشتن پیدا نمیکنم. آدمها را آن هم دو سه نفر را فقط در قاب گوشی میبینم و غیر از آن ماندهام با خودم. خودم هم خلوت شدهام. صداها محو شدهاند. با کار و فرمول یک و سریال سرگرم شدهام.
به نظرم میرسد که از چهار پنج سال پیش، در بین جهانهای مختلف جا به جا شدهام. گاهی جایی بودهام و گاهی جای دیگری. و در اکثر مواقع دلتنگ. دلتنگ تجربههای عمیقی که چهار سال پیش دچارشان شدم. همان موقع که این وبلاگ را شروع کردم. جهان آن روزها، جهان شناور بودن بود. اشیاء رنگ دیگری داشتند و من انگار در جهانی سراسر مرموز زندگی میکردم. کدام اول تغییر کرد؟ من یا جهان؟ سوال بیجواب است. آنقدر آهسته بود که از میانه فقط دلتنگ شدم.
وقتی دیزالو را بالا و پایین میکنم، چهارسال پیش چه شوری بود در نوشتههایم. چه لذتی میبردم. حالا اما نوشتهها یکجور تقلاست. هر بار با این امید که اینبار همان حس را تجربه میکنم؟
از خودم میپرسم که صحبت راجع به دلتنگی و غر زدن به چه درد میخورد؟ اگر زندگی یعنی واندادن؛ اینطوریست که من ادامه میدهم.
داستانی وجود دارد از آدمی که در زیر یک سنگ بزرگ زندگی میکرد. سنگی دایرهای شکل به شعاع چهار آدم، آن بالای سرش بود. از بالا که نگاه میکردی، متوجه فاصلهی زمین با سنگ نمیشدی. سنگ یک آدم از زمین فاصله داشت و دلیلش حجم انبوه گیاهان در گوشهها بود. آدم وسط این گیاهان، با سقف سنگیاش، از دنیا جدا میشد. بعدها تبدیل شده بود به یکجای خصوصی. اول آخر هفتهها میآمد، تا با خودش تنها باشد، بعد آن اواخر، از اول هفته آنجا بود. دراز میکشید زیر سنگ و به این فکر میکرد که چه میشد اگر دیگر گیاهان نگهدارش نبودند. اگر سنگ ول میشد. البته بیشتر پیش نمیرفت. قوای ذهنیاش توان فکر کردن عمیقتر بر یکچیز را نداشت. در تحرک بود. از فکری به فکر دیگر. هفتهی دیگر چه ساعتی به اینجا بیاید؟ البته اگر برود. راستی کی میخواهد برود؟ غذا به اندازهٔ کافی نیست. هر چهقدر هم زیاد باشد، به هر حال تا ابد که نیست. و سنگ فراموش میشد. گاهی البته روی سنگ دقیق میشد. این کار را آخرهای زمان حضورش میکرد. وقتی قرار بود برگردد به شهر. میخوابید خیره میشد به سنگ. و مطمئن نیستم که به چه فکر میکرد. خوشحال بود. هر چند در اینطور وقتها هم قوای ذهنیاش یاری نمیکرد. آدم سطحیای بود. مدتها گذشت. هر بار مینشست زیر سنگ. و غرق در افکارش میشد. هر روز زیر سنگ بود و آنوقتهایی که نبود هم غرق بود. خسته شد. به نظرش سنگ چیز بیخودی به نظر میرسید. البته با تغییر دکوراسیون محل زندگیاش، با رنگ زدن سقف و بامزهتر کردن سنگ، با این چیزها مقابله میکرد.
اگر خواننده دارد سعی میکند بین این داستان و نویسندهٔ وبلاگ، تشابه پیدا کند و سنگ را به شکل نمادینی به چیزی در زندگی نویسنده وصل کند، باید توجهش را به این جلب کنم که هدف داستان شرح دادن وضعیت نویسنده نیست. چه ناخودآگاه این کار را کرده باشد یا نکرده باشد. اصلا چرا یک سنگ باید ربطی به نویسنده داشته باشد؟ آن هم آدمی که چندان از نمادگرایی خوشش نمیآید. حال ادامهی داستان عجیبمان.
عاقبت روزی سنگ را از بالای تپه نگاه کرد. البته به این معنا نبود که قبلا سنگ را از آن زاویه ندیده بود. بلکه اینبار چیز جدیدی فهمید. ناگهان فکر به شکل صاعقهای بر او اتفاق افتاد. آنقدر که متحیر شده بود که چرا زودتر این را نفهمیده بود. متوجه ارتفاع بسیار کم سقفش شده بود. چطور من این را نفهمیده بودم؟ پایین رفت و سعی کرد به زیر سنگ برود. ایستاده ممکن نبود. پس چطور وارد میشده؟ ممکن نیست که هر بار ورود مجبور بوده باشد، نشسته، بخزد زیر سنگ و تازه هیچگاه نتواند بلند شود.
این اتفاق ذهنش را سخت به خود مشغول کرد. گاهی میرفت زیر سنگ و گاهی از بیرون خیره میشد. عاقبت اما یادش آمد که دفعهٔ پیش حین بالا رفتن، نزدیک بوده بخورد زمین. این خاطره با جزئیات حیرتانگیزی که راوی هم از آنها متعجب است بر ذهنش گذشت. یادش آمد یکبار در کودکی حین بالا رفتن از کوه، نزدیک بوده پرت شود پایین. راستی غذا را چه کند؟ به هرحال مدت زمانی بود که چیزی نخورده بود. خواننده میتواند تصور کند که بنا بر خلقوخوی آدمی که نقلش را کردیم، درگیر افکار دیگری شد و هر بار تلاش میکرد به مسئله فکر کند، چیزهای دیگری دورش را میگرفتند. عاقبت دیگر فکری نکرد. سنگ هم دشواریهای خودش را داشت. چطور میتوانستی با این ارتفاع کم زیرش بمانی؟ مگر برای خواب فقط. به مرور ارتفاع سنگ کمتر میشد و دیگر تقریبا نمیتوانستی نشسته هم وارد محدودهاش شوی. گیاهان خمیده و خشک میشدند. و سنگ پایینتر میآمد. به نظر میرسید که روزی اینجا گیاهان سر به فلک داشتهاند و سنگ معلوم نیست از کجا، ول شده روی اینها. آدم داستان تقریبا دیگر به زیر سنگ نیامد. فقط یکبار گفته بود - البته رفقا این را بعدا گفتند و چیزهایی هم به آن افزوده بودند - که حالا از کجا یک سنگ زندگی دیگر پیدا کنم؟ چه سنگ مرموزی بود و چهقدر جادویی. زیرش احساس خوبی داشتم و میتوانستم آن زیر بمیرم.
البته مُرد. یک روز که داشت بالای سنگ راه میرفت و منظره را میدید، پای چپش لیز خورد. بعدا معلوم شد که درجا جان داده است. سنگ هم چند هفته بعد رسید به زمین. مردم رویش مینشستند و چای مینوشیدند. رفقا هم رویش یادگاری نوشتند.
خب، حالا هر چه میخواستم نوشتم. بهتر از هیچی است.