افتادگان
چون ما را به این دنیا پرتاب کردهاند. میگویند هبوط کردهایم؛ از بهشت. میپرسیم هبوط یعنی چه؟ و میگویند یعنی سقوط؛ سقوط با درد.

بالاتر از سنگفرشهای خیابان، عطر موسیقی سنتی در هوا پیچیده است. زیر نور ماه، پسری گیتار میزند و عدهای به دور او جمعاند. توریستها هم هستند. نگاهشان به دختران آن سمت است. همانها که نقاشی میکشند. آدمهایی که اینجا هستند، به خودشان میگویند هنرمند؛ موهایشان بلند است و یکجور سیگار میکشند. دخترها پا به پای پسرها علف میکشند. و من راه میروم. در چشمهایشان نگاه میکنم و هیچ چیز آنجا نیست. رانندهها سرعتشان را کم میکنند و به این سمت نگاه میکنند. همهشان یکجورند. همهشان دوست دارند هنرمند باشند؛ چون ما را به این دنیا پرتاب کردهاند. میگویند هبوط کردهایم؛ از بهشت. میپرسیم هبوط یعنی چه؟ و میگویند یعنی سقوط؛ سقوط با درد. ما را به این دنیا پرتاب کردهاند. پرتاب با درد. اما دردهایمان یکجور نشد. آدمها سقوط کردند و هرکدام درد خودشان را میکشند. یکی در این سقوط پایش شکست. حالا در تمام مسیر زندگی، پایش می لرزد. یکی دلش شکست و حالا در هر دلدادگی، دلش میلرزد؛ دلش میریزد. ما شکستگی خودمان را پیدا کردیم؛ با درد. اما درمانهایمان یکی شد. به مسکنها پناه بردیم. به سیگار و هنر و عشق و افیون و هرچه که درد را از یادمان میبرد. این شکستگیها اما بودند، و مسکنهای بیشتری نیاز میشد. داروی اشتباه بیمار را از پا در میآورد؛ و یکجا میپاشیم، ویران میشویم. یکجایی میافتیم؛ قلبمان دیگر نمیزند و میرویم زیر خروارها خاک. این وسط اما بعضیها فرق دارند. بعضیها سقوطشان سختتر بوده. اینها از همان اول نیمهجاناند. نایی برایشان نمانده. اینها عاشق میشوند. اینها اغلب عاشق میشوند. و عشق، درد آخر است. عشق را نیمهجانها آفریدند. آنهایی که توان به دوش کشیدن بار زندگی را نداشتند. عشق خودکشی دستهجمعی نیمهجانها بود. عشق، با درد. دختری جلو میآید و به من سیگاری تعارف میکند؛ دوست دارد هنرمند باشد. مدادی از کیفام در میآورم و به او میدهم. دور میشوم؛ صدایش میآید: «پسرهی عوضی!»