دودها و آواها
که آدمها، آنجا زندهاند. له و خم و چروکیده، اما شفافاند. حالت را دگرگون میکنند، اما اصیلاند. فوتبالهای مهم را آنجا دیدهام معمولا. خندیدهام، اشک ریختهام. با بعضیهایشان کلکل دارم.

تازگیها میرویم توی یکی از کافههای شهر؛ جای کثیفی است. مخصوص آنهایی که هر چیزی را امتحان میکنند لابد. مردم جمع میشوند برای تماشای فوتبال و اینجور چیزها. همیشه پر از دود است و سر و صدا و اصوات بد و گوش خراش. شلوغ هم هست اغلب. تو این دنیای وامانده، هر چیزی مشتری خودش را دارد. هر بار که آماده میشوم بروم آنجا، «ای آنکه وارد میشوی، دست از هر امیدی بشوی.» را دانته سوت میزند در فضا. باد میآورد. خواب میبینم که شبانه، در خفا، نوشتهام روی تابلو، زدهام بالای کافه. مردهایش، یکسره بوی عرق و زنهایش میخندند. همیشه. سیگارهای ارزان و لهجههای درهم. گاهی نمیفهمی. لباسهای کهنه را میپوشم آنجا. همهی اینها را گفتم تا این را نگویم. که آدمها، آنجا زندهاند. له و خم و چروکیده، اما شفافاند. حالت را دگرگون میکنند، اما اصیلاند. فوتبالهای مهم را آنجا دیدهام معمولا. خندیدهام، اشک ریختهام. با بعضیهایشان کلکل دارم. دیروز گفتند، یکیشان مرده. باهاش حرف نزده بودم، فقط همینکه آرسنال را دوست داشته و به ونگر بد و بیراه میگفته این اواخر. دیگر در کافه ندیدیمش؛ دودها و بوها سرجایشان بودند با یکی کمتر. ماجرا همان است که ویرژیل نوشته بود. دودها و اصوات ماندند با چند نفری کمتر، در تروا. در که میزند، فرقی نمیکند پشت دیوارهای تروا باشی یا توی یک کافهی کثیف؛ محو میشویم. بین دودها و سر و صدای تماشاچیان. ونگر که چهارم شود، خودش محو میشود و چهار ماندگار. حالا که حرفهایم را زدم، به نظرم وضعیت غیرقابل تحمل میآید. وسط یک دنیا گُه، هومر هم که بخوانی، گُه میمانند آخر؛ به نظرم یکجایی از احساس سوسولیتم دارد خدشهدار میشود؛ باید رفت. دود میماند از ما.