پیرنگها و نجواها
مسئله پیرنگهاست. همین داستان در پیرنگ دیگری میتوانست یک داستان حماسی و بسار معنوی از کار در بیاید. اما پیرنگ توحید، پیرنگ «چرا» نیست؛ «چطور» است. این تامین کننده معنی زندگی او، در لحظات سخت بوده.

داستانها فقط تعدادی کلمه نیستند. آنها مخلوطی از صداها، حرکات انگشتان و مکثها هستند. باید در چشمهایشان نگاه کنی، تا بفهمی وقتی از خودکشی حرف میزنند، از چه میگویند.
داستان توحید بخشیهایی داشت که با توجه به چهارچوبهای گروه و حساسیتهای حاکم بر کشور حذف میشد؛ توحید آتئیست بود - چه پارادوکس بامزهای است که آدم نامش توحید باشد و خودش بیخدا - و یکبار هم خواسته بود خودکشی کند.
جالب این است که در لحظهی خودکشی، با خدا مکالمه میکند. مسئله مشکل مالی بوده. قبل از حلقآویز شدن به خدا میگوید: «اگر وجود داری، نجاتم بده.» تعریف میکرد که چند دقیقه بعد تماسی دریافت می کند از کسی که پولی به توحید بدهکار بوده و بخشی از پول را برایش واریز میکند. حین تعریف زیاد مکث میکرد. شاید نشان از درگیری درونی باشد.
میگفت اما این دلیلی نبود برای اینکه دیگر آتئیست نباشد. چرا که آن لحظه به هر چیزی برای زنده بودن چنگ میانداخته، خدا هم یکی از آنها.
مسئله پیرنگهاست. همین داستان در پیرنگ دیگری میتوانست یک داستان حماسی و بسار معنوی از کار در بیاید. اما پیرنگ توحید، پیرنگ «چرا» نیست؛ «چطور» است. این تامین کننده معنی زندگی او، در لحظات سخت بوده.
من همیشه درحال امتحان کردنم. چیزی رو تغییر بدم و بعد زل بزنم به دنیا؛ از یکجایی به بعد کشف کردم که تا تغییری بهوجود نیاد، هیچ اتفاقی نمیافته. زندگی هم این رو میدونست. من رو تغییر داد.
برای چهار سال، درحال سفر بودم. سفر برای شنیدن قصۀ آدمها؛ سفر روی نوار آبیِ خزر، تا بیابانهای ایران. سفر، نادیدنیهایی رو از آدمها به من نشان داد که چیزهایی در من رو تغییر داد. که ما در رنجهامون تنها نیستیم؛ و در خوشیهامون. مشکل اقتصادی؟ کاملا همهچیزم رو از دست دادم. بارها مُردم. خب، البته مطمئنیم که کاملا نمردم. ولی رها کردن رو یاد گرفتم. میتونم همین الان بمیرم و اشکالی نداره. من خودم رو پذیرفتم. در رنجها. در سفر. فهمیدم که چیزهای زیادی وجود دارن که در کنترل من نیستن. پس لذت بردم. گاهی فکر میکنم احتمالا از نوادگان خیام هستم. «این کوزه چو من عاشق زاری بوده است / در بند سر زلف نگاری بودهست.»
بعدها فهمیدم که در زندگی چندین «چرا» وجود داره، اما برای هر اتفاق، فقط یک «چطور» وجود داره. زندگی من در امتحان کردن «چطور»هاست. فهمیدم که گاهی اصلا چرایی وجود نداره.
ژانژاک روسو، کتابی نوشته و زندگیش رو تعریف کرده، لابد برای اینکه تمام زندگیش رو پذیرفته بوده. من هم داستانم رو نوشتم. بیسانسور. فکر میکنم همۀ قضیه همینه؛ وقتی تمام خودمون رو میپذیریم.
خوب زندگی کردم؟ نمیدونم.
گپ و گفتمان که با توحید تمام شد، گفتم وقت عکس است؛ گفت: «هیچ عکس درست و حسابیای ندارم. فکری کنین براش.» گفتیم بریم بیرون از کافه؛ نزدیک میدان نقش جهان بودیم. گفتم: «نقش جهان هم میشه عکس بگیریم.» دیدم ایستاده کنار این رنگی رنگیها؛ میگه: «همین!»
