مسافر
«آنچه در کتابها پیدا نمیکنیم، داستان زندگی خودمان است. مطالعهی داستان زندگیمان، با همهی اتفاقات به ظاهر معمولی و همهی آن احساسات عادی، فضیلت را عمیقتر به ما میشناساند، تا آثار ارسطو.»

«رازها را در داستانها جستجو کن.» را آنکه گفته، ما آدمها را میشناخته. مدتها پیش زمانی که در اینستاگرام به صورت اتفاقی HumansOfNy را یافتم، بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم. آدمی در کوچه پسکوچههای نیویورک، راه افتاده دنبال قصهها. قصههایی از معمولیترین آدمهایی که میشود دید.
نتیجه اما شگفتآور بود. هر آدمی، قصهای یگانه برای تعریف دارد. مهم نیست چطور زندگی میکنی، نقطه عطفهای زندگی هر کدام از ما، مهیج و چیزهایی برای آموختن به ما میدهد.
این برای من، که بیپروا قصهها را عاشقم، چیزی شگفتآور بود. در یکی از گروههای مردمنهادی که درشان فعال بودم، این را به صورت یک فعالیت تعریف کردم. داستان من شد بخشی از آن؛ صحبت کردن با آدمهای خیابان، برای گفتن قصهشان. سه داستان اول را خودم مستقیما در چشمهایشان نگاه میکردم و برایم روایت میکردند. آن چشمها پر بودند از زندگی؛ از حضور پر رنگ زندگی در لحظات سرنوشتساز داستانها؛ از درد و مقاومت. بعدها به علت مشغله، دیگر نتوانستم خودم ماجرا را ادامه دهم. اما خوشبختانه آدمهایی آمدند و ادامه دادند، داستانها نوشته و منتشر میشدند تا ما یاد بگیریم مرکز عالم نیستیم. که داستانهای یگانه زندگیهامان چیزهایی ارزشمند به ما هدیه میدهند. و بزرگترین آورده برای تعریف کنندگان داستانها، این بود که خودشان را میپذیرفتند. داستانشان را حالا از زبان کسی جز خودشان میشنیدند، و همهچیز در نظرشان رنگ و بویی اسرار آمیز مییافت - یکبار این جمله را یکیشان گفت و من خندیدم.
در معرفی طرح داستان من، چنین نوشته بودم:
«آنچه در کتابها پیدا نمیکنیم، داستان زندگی خودمان است. مطالعهی داستان زندگیمان، با همهی اتفاقات به ظاهر معمولی و همهی آن احساسات عادی، فضیلت را عمیقتر به ما میشناساند، تا آثار ارسطو.»
میشل دو مونتنی، فیلسوف دورهی رنسانس.
همهی ما خلاق هستیم. احتمالا مونتنی، که نیچه او را «نیرومندترین جانها» میخواند بیش از همه، در ما نیروی مرموز خلاقیت را دیده بود. داستان زندگی انسانها، معمولیترین آنها، پر است از لحظات عمیقِ زندگی. خلاقیتهای محض. فقط کافیست بار دیگر، با دقتتر به زندگیهامان، به داستانی که تاکنون تعریف نکردهایم، دقیقتر، نگاه کنیم...
... داستان من قرار است گنجینهای باشد از تجربیات و حسهای ارزشمند، که هرگز دیده نشدهاند.
نسیم، اولین کسی بود که برایم داستان گفت. او ۱۷ سال داشت و یک ماه بعد از ایران رفت. هنوز هم گاهی در یکی از این شبکهها با هم صحبت میکنیم. او یکی از به خود متکیترین دخترانیست که در زندگی دیدهام.
«از بچگی یاد گرفتم برای چیزی که میخوام تلاش کنم؛ اون زمان - توی بچگی - خیلی مشکل داشتم. خب هیچ وقت مامان و بابام پیش من نبودن؛ این من رو خیلی مستقل بار آورد.
یک مهر، روز تغییر زندگیم بود؛ اومدم اصفهان و پدرم باهام اتمام حجت کرد، «اگر چیزی رو میخوای، سخت تلاش کن.» و پارسال شبی نبود که من راحت بخوابم.
به نظرم آدم زمانی که وارد یک مرحلهی جدید میشه، درهای جدیدی هم روبروش باز میشن. یک مهر مرحلهی جدید زندگیم بود. خواستم که یک ماموریت داشته باشم. مطالعه روی بچههایی که با مشکل ژنتیکی به دنیا میان.
یک دغدغه هم دارم؛ بتونم از تمامیت زندگیم لذت ببرم، در کنار مشکلاتی که میدونم تا آخر عمر تو زندگی هر آدمی هستن. سختی همیشه هست؛ ولی من نمیخوام این فرصت رو از دست بدم. دوست دارم اگر امروز روز آخر زندگیم باشه، بعدش بگم اشکالی نداره، روز خوبی بود.»
بهش گفتم: «چرا نمیخندی؟» گفت: «خندهم نمیاد.» گفتم: «مصنوعی بخند.» و بعد برگشت سمت من، خندید و گفت: «اینطوری؟» عکس همان وقت چکانده شد.
