کاما و نقش آن در فردیّت (۳)
برای من، جستجو از همان سالهای اول آغاز شد. وقتی آدم عمیقا چیزی را ندارد، و نمیداند چه ندارد، آنوقت مسیرها یکی میشوند. مسیرها که یکی میشوند، طولانی میشود راه. و احتمال نرسیدن بیشتر. اگر فقط کمی صادق باشم، بد نبود.

وقتی آنقدر نمینویسی که کلمات به بالای ابرویشان بر میخورد و میروند؛ پشت سرشان را نگاه هم نمیکنند، میمانی همانجا که بودی. آرام، ساکت، منتظر؛ مثل من. فکر میکنم بیماریست. همین که آدم دنیایی که ساختهاست، دنیایی که در آن نفس میکشد را بیماری بخواند؛ بیماریست. کاما و نقش آن در فردیّت مسیری بود نرفتنی. فردیّت تمام یک انسان است و انسان تمام خودش؛ برای هرکس یکجور است و تفرد ذاتش یکجوری است. فاکنر با کاما بروزش داد. با جملههای دراز و طویل و یک صفحهای؛ با کاماهایی که مدام به کلمات میچسبیدند و عمر جملات کش میآمد. واگنر با مکثهایش رو نتهای میانی. کاما میگذاشت بین نتها و میشد موسیقی واگنر. یونگ با کاما گذاشتن بین افکارش و مکث بر تمام دنیا؛ فردوسی درنگ میکند. دیالوگهای رستم تمام میشود و سهراب سکوت میکند. نه اینکه کاما چیزی داشته باشد؛ نه. خیال آزاد میشود و نتیجهها بیرحم. آنوقت آدم مجبور میشود برای ماندن در مسیرش، دلیل بتراشد. که این مسیر بالاخره یکجایی درست است. که کاما و نقش آن در فردیّت بالاخره یکجایی، چیزی دارد، که من زندگیام را رویش گذاشتهام.
برای من، جستجو از همان سالهای اول آغاز شد. وقتی آدم عمیقا چیزی را ندارد، و نمیداند چه ندارد، آنوقت مسیرها یکی میشوند. مسیرها که یکی میشوند، طولانی میشود راه. و احتمال نرسیدن بیشتر. اگر فقط کمی صادق باشم، بد نبود. در تمام مسیر، نداشتهام، تبدیل به نداشتههایم شد و من ندانستهتر. و این خوب بود؛ چون آزادتر بودم. بعد صداهایی از درونم بلند شد. مسیر دو تکه شد و من دومی را انتخاب کردم. به صدا گوش دادم و بعد باز گوش دادم. اسمها قدرت دارند و همه میدانیم. مجنون و ابله یکچیزند و مجنون قدرتمندتر. از درون هرچه پائین میرویم تاریکتر میشود و آنوقت جنون قویتر. راهکار چه بود؟ هر بار بعد از پائین رفتن، خودم را میدادم دست بیرون. آنقدر در دنیا غرق میشدم که جنون بزند بالا. و این خوب بود. چون صدای آدم، صدای جانِ آدم، همیشه میداند. بعضی پتانسیلهای مثبت و منفی وجودم را دیدم، و اینطور نبود که اولی را واقعی بپندارم و دومی را وهم. که نقاط تاریک وجود، همیشه واقعیترند. بعد صدای جانم را از زبان آدمی دیگر شنیدم. دختری که عمیقا در عمق وجودم نفوذ میکرد، صدای جانم را میشنید و با او حرف میزد؛ این خطرناک بود. نیچه تمام عمرش صرف قدرت شد. قدرتی که دنیا را میگرداند و ولع انسان در قدرت. نیچه از هم پاشید؛ که نمیدانست دنیا یک گردانندهی دیگر هم دارد؛ عشق. همانقدر متناقض که ذات قدرت. همانقدر خطرناک و دلنشین که وجود قدرت. دختری که با اعماق جان، حرف میزد و من؟ اینبار هیچ نداشتم. راهها یکی شدند و مسیر طویل. طول کشید. آنقدر طول کشید تا بفهمم یکجایی از درون آدم، باید کنترل شود؛ به همان نسبت که آدم را کنترل میکند. تعادل، جستجوی من در آن سالها بود. فردیت همین بود که رفت؟ به نظر نمیرسد. اگر قرار به نمره دادن به زندگیام باشد؛ هیچوقت ندانستم واقعا چه بودهام و چه کردهام. اما راضیام. حالا، و فقط همین حالا، میدانم فردیّت زمانی آغاز میشود که آدم عمیقا احساس میکند دنیا مرموزتر از آن است که گفتهاند. آنوقت صدا دوباره بلند میشود؛ که باز صدا بلند شدهاست.