کاما و نقش آن در فردیّت (۲)
رهگذری شدهام؛ تاریک. شبها خنزر پنزرها را جمع میکند و میزند به راه. همهاش یکجور شکنجه است. مضطرب، در غار. خلاصه شدهام در یکسری خوابهای تکراری.

خشک شدهام؛ دلیلش را هم میدانم. پا در راهی گذاشتهام که آغاز ندارد. جلو میروم و پشت سرم محو میشود. جلو میروم و نفسام بند میآید. گاهی فکر میکنم به خودم ظلم کردهام؛ به جسمم، روحم، ذهنم. همهشان را شکنجه کردهام. حالا یکچیزی افتاده است به جانم؛ روحم را میتراشد.
رهگذری شدهام؛ تاریک. شبها خنزر پنزرها را جمع میکند و میزند به راه. همهاش یکجور شکنجه است. مضطرب، در غار. خلاصه شدهام در یکسری خوابهای تکراری. یک سناریو، مدام تکرار میشود: «ایستادهام بالای دره؛ کسی نیست. انگار جسمی ندارم. بعد پرت میشوم پایین. به ته دره که میرسم، زمین دور میشود. میروم پایین اما نمیرسم. بعد حین سقوط، سنگها را میبینم که بزرگ میشوند؛ بعد دوباره کوچک میشوند.» چند شب پیش با داد از خواب پریدم. حتا یادم نمیآید برای کجای این داستان، داد میزدم. وقتی زمین دور شد، یا وقتی سنگها شروع کردند به بزرگ شدن؟ لحظهی سقوط، حسی ندارم. اینها نتیجهاش شدهاست یکجور انزوا. زندگی زیرِ زمین. همنشینی با مردگان. راهحل چیست؟ نمیدانم. فرار نمیکنم. دستکم میدانم راهی برای فرار ندارم. مثل حشرهای که برای شکار رفته و حالا میبیند یک دنیا تار پیچیده دورش؛ عنکبوت میآید. یکجور همخوانی دستجمعی در ذهنم تکرار میشود. حتا زبانشان را هم نمیفهمم. رنگ و بوی مذهبی دارد. آخ که اگر خدا را پیدا میکردم. آنقدر برای یافتنش خودم را به در و دیوار زدهام که حالا جانی برایم نمانده. شکستِ اول، از خدای سختگیر و خشن موسی بود؛ بعد، خدای عیسی، خدایی که در گندمزار قدم میزد، خدایی که یکروز مرده است. شکست بعد از خدای بودا بود؛ پوچیها. خدای محمّد اما نایافتنیست. پیدایش نمیکنم.
پیوندها که پاره میشود، آدم سقوط میکند. هنوز جانی برایم مانده؛ جان میشود امید؛ و سقوط، نهایی نمیشود.