کاما و نقش آن در فردیّت (۱)
کاما و نقش آن در فردیّت، سری نوشتههایی است شانه به شانه از تلاشهای ناامیدانهی من برای معنا دادن به زندگی.

وارد شدن به یک گزاره و به طور مشخصتر، چگونگی وارد شدن در یک گزاره، نحوهی رویارویی با آن گزاره را شکل میدهد. و نحوهی رویارویی با یک گزاره، نتیجهاش را. به طور مثال در مصاحبت با شخصی، اگر یک رابطه را با «سلام، حالتان چطور است؟» آغاز کنید. در ادامه به واسطهی جبری که از نحوهی شروع کردنتان ایجاد شدهاست، باید جملات را با ضمیر «شما» ادامه دهید. و اگر هیچ اتفاق غیرمنتظرهای نیفتد. سرانجام این رابطه، هیچگاه از ضمیر «شما» فراتر نخواهدرفت. این درحالی است که اگر همین رابطه را با جملهی «سلام، پدرسوخته چه مرگت شده است؟» آغاز کردهبودید. یا رابطه از همان ابتدا نابود میشد. یا در صورت ادامه، در نهاییترین حدّ ممکن، به خصوصیترین اتاقهای شخص روبرویتان وارد میشدید.
چیزی که مدتهاست نگارش این نوشته را با تاخیر مواجه کرده است، همین نحوهی وارد شدن است. اینکه برای رسیدن به سالن اصلی تالار، باید وارد کدام یک از درهای زندگیام بشوم، من را معلق نگه داشتهبود. اما حالا و فقط در همین حالا، یکی از آنها را انتخاب کردهام؛ وقتی دو روزه بودم، در بیمارستان نفسم بند آمد و مُردم. دلیلش را هم نمیدانم. دفعهی دوم دوازده سالم بود که در آب غرق شدم. این یکی را هم حواس درست و حسابی نداشتم. اما میگویند تا سه نشود، بازی نشود. و کسی از سومینبار جان سالم بهدر نمیبَرد. این را از سیزده سالگی فهمیدهام. در سراسر زمانی که بر روی محیط دایرهی زندگیام میدویدم، فقط در یک کار متخصص بودهام. گندزدن به موقعیتهای خوب زندگیام. و این تخصص، زیرشاخهای هم دارد به نام واکاوی خودم. در حساسترین و آسیبپذیرترین برههی زندگیام، آنقدر افکارم را به زیر تیغ جراحی بردهام و انقدر احساسات و امیالم را واکاوی کردهام که حالا رسیدهام اینجا. در بلندای جهانی فاقد معنا. از چیزهایی لذت میبرم که دوستشان ندارم. چیزهایی را میخَرم که بهشان نیازی ندارم؛ و حرفهایی میزنم که اعتقادی به آنها ندارم. و همهی اینها نتیجهی به زیر سوال کشیدن خودم بودهاست در طی تمام زندگیام. شک چیزییست که در اتاقی تاریک، بیآنکه چهرهاش را دیده باشم، با آن آمیزش داشتهام. و فرزندمان بیمعنایی شدهاست؛ بیمعنایی محض. در آینه نگاه میکنم و چشمهایم خالییست. سیاهچالهای عمیق شده است، که هیچ انتهایی در آن نمیبینم.
شش روز به سفر رفتم و سوغاتش یک پارچهی سفید است. پارچهای که نشان از آتش بسی یک جانبه دارد. سر میز مذاکره، رو در روی شک، چشم در چشم، سربازانم را تسلیم کردهام. تسلیم محض؛ اما با یک امید. منتظر نشسته برای ساخت یک اسب تروا، برای ضدحملهای گسترده. یکبار برای ابدیت. همهی افکارم را دور ریختهام و همهی اعتقاداتم را تسلیم کردهام. تمام اعتقادات مذهبی، اخلاقی، فلسفی و اجتماعی. شک را با اختیار، به همهشان راه دادهام. و همهشان فرو ریختهاند. جز خدا. جز نیرویی که احاطهام کردهاست. خدا - نه در مفهوم مذهبیاش - تنها چیزی است که ویران نشدهاست، آن هم به واسطهی شهودییست که در زندگیام تجربهاش کردهام. لبهی پرتگاهی ایستادهام بدون طناب، بدون چراغ و بدون همراهی که دستم را گرفته باشد. بیباور و بیوزن. حالا میخواهم از همان ابتدا، تا قبل از اینکه سه بشود؛ از نو نظامفکریام را بسازم. نظامی بدون شک. نظامی بدون دره، بدون کوه. برای کاهش ریسک سقوط، در زندگی ظاهری، باورها را به یکباره کنار نمیگذارم. در افکار، دورشان ریختهام اما در رفتار این کار تلفات میدهد. روال این است که از ابتدا باورها را به وادی اثبات میکشانم و آنوقت باورهایی که اثبات نشوند، از زندگی ظاهری نیز حذف میشوند.
کاما و نقش آن در فردیّت، سری نوشتههایی است شانه به شانه از تلاشهای ناامیدانهی من برای معنا دادن به زندگی.