نقدی ظالمانه بر ظلمتها
موقعیت تازهای بود، حالا اما قدیمی شده است؛ همهاش نه - و این جمله را مردم وقتی میگویند، که میخواهند خودشان را تبرئه کنند - و همین احساس خاص، که تعریفی هم برایش ندارم، موقعیت تازه را مرموز کرده است.

«موقعیتهای تازه را به حساب نمیآورم؛ و قدیمیها را گم میکنم.» این شاید بهترین توصیف از روزهای تازه و شبهای پیشینم باشد. یکی دو جین آدم جدید، که ناگهانی و البته بیاجازه، وارد زندگیم شدهاند؛ موقعیتهای پیشبینی نشده و ذهنی که حالا در تلاطم است؛ آخ که مدتهاست دلم برای این وقت، وقتی ساعت در تاریکی گم شده باشد، خورشید و ماه هم نباشند، تنگ شده بود. آخرین باری که از نوشتن لذت بردم - میتوانید این وبلاگ را بگیرید و تا صفحهی پنج یا شش عقب بروید - مدتها پیش بوده، و حالا ماجرا فرق کرده. روی سنگهای سردِ روبروی فوارههای خاموش مینشینم، - و فقط خدا میداند که این سردی سنگها تا چه اندازه میتواند به آدم احساس لذت بدهد - و عجیب اینکه اینکار آنقدر تکراری شده است که در انجامش ارادهای بروز نمیدهم، محاکمه میخوانم؛ هربار و با تاکید بر هربار، احساس متناقضی وجودم را میگیرد؛ موقعیت تازهای بود، حالا اما قدیمی شده است؛ همهاش نه - و این جمله را مردم وقتی میگویند، که میخواهند خودشان را تبرئه کنند - و همین احساس خاص، که تعریفی هم برایش ندارم، موقعیت تازه را مرموز کرده است. از روی سنگها بلند میشوم و صدایی از پشت میآید: «ببخشید آقا.» بر میگردم. باز همان صدا: «میشه یک سوال بپرسم؟» میگویم: «بله.» میپرسد: «شما رشتهتون ادبیاته؟» جواب: «نه.» میشود. فکر میکردم جوابم باید چیزهایی مثل: «چرا این سوال رو میپرسید؟» یا «اگر کسی هر روز روی این سنگها بکت یا کافکا میخواند، الزاما نباید رشتهاش ادبیات باشد؛ لذا این مقدمهی خوبی برای این سوال شما - که متاسفانه تا قسمتی هم خصوصی بود - نبود.» باشد. «نه.» اما غیر ارادی بود.
حالا دختر، نگاهی به کتاب، که اگر دو انگشتی که از دست چپم آن را نگه داشته را نادیده بگیریم، تقریبا روی هوا مانده، میکند.
ـ میشه بپرسم رشتهتون چیه؟
ـ بله.
موقعیت تازه، کهنه میشود. کسی مقصر نیست؛ و حالا هرچه بگوییم، تکراریست. همین. هیچ نگفتیم، رفتیم. روز بعد، احتمالا، هر آدمی که از آنجا گذر کند، این سوال ذهنش را برای دمی کوتاه، مشغول خواهد کرد: «آدمها، روبروی فوارههای خاموش، چه میخواهند؟»