ثبت است بر جریده عالم
فکر میکنم بزرگترین ترسِ انسانها از این نیست که بمیرند - مگر مرگ چه ترسی دارد؟ - آنها میترسند بمیرند، و ردی بهجا نگذارند. این رد خیلی مهم است؛ فرقِ بودن است و نبودن.

ساعتِ دوازده شب، آدمها به چی فکر میکنند؟ من میگویم به «آرزو»هایشان. اما خودشان هم این را نمیدانند. ساعتِ دوازده شب، آدمها چرا فکر میکنند؟ من میگویم به خاطرِ «ترس»هایشان، اما خودشان هم نمیخواهند این را بدانند.
ساعتِ دوازده شب، چرا آدمها بیدارند؟ من میگویم به خاطرِ ندانستههایشان؛ خودشان هم این را میدانند.
همهاش بر میگردد به «رد». این رد خیلی مهم است؛ فرقِ بودن است و نبودن! اینکه رد بگذاری یا نه؛ اینکه باشی یا نه.
فکر میکنم بزرگترین ترسِ انسانها از این نیست که بمیرند - مگر مرگ چه ترسی دارد؟ - آنها میترسند بمیرند، و ردی بهجا نگذارند. این رد خیلی مهم است؛ فرقِ بودن است و نبودن. حالا گاهی آدم میشود موتزارت و ردش را میگذارد؛ گاهی هم میشود هیتلر، و ردش را می گذارد. امّا آدم گاهی هم می شود هیچکس و ردش را نمیگذارد.
آه از این «هیچ»ها. آدم ها از همان اول، این «هیچ» بودن را نمیخواهند. راستش همه، اولش میخواهند دنیا را تغییر دهند؛ چه کسی بوده که چنین فکری نداشته؟ امّا بعد، کم کم به خودشان میآیند و میبینند، نه تنها ردی نگذاشتهاند، بلکه جای ردِ دیگران هم رویشان است. آه که این صحنه چقدر دردناک است؛ اینها شبها بعد از دوازده بیدارند، نمیدانند چرا بیدارند، و نمی دانند این ردهای روی بدنشان از کجاست؛ ندانستهها، خوابشان را میگیرد، بعد می ترسند. چرا که این رد خیلی مهم است؛ فرقِ بودن است و نبودن. امّا انسان نمیتواند در ترس بماند، از زمانِ آدم و حوا چنین بوده است. فرار میکند و آرزوها میآیند. اینها همیشه بعد از دوازده بیدارند.
میخواهم بگویم همهاش شر و ور محض است؛ بروید و ردتان را به جا بگذارید. برایش بمیرید - نمیخواهم به شما امید الکی بدهم، ممکن است بمیرید و بی رد بمانید، امّا دستکم شانسِ گذاشتنِ رد را داشتهاید - با پشیمانی زندگی نکنید. ردتان را میگذارید و بعد با خیالِ راحت میمیرید. میخواهم این را واضحن به شما بگویم، با پشیمانی زندگی نکنید.
این رد خیلی مهم است؛ فرق بودن است و نبودن...