آدمهایی که بهشان اندیشیدهام
بعد برای آنکه حالم خوب شود، به آدری هپبورن فکر کردهام. زیباترین زنی که دیدهام. زمینی نیست. رفیق ستارهها بوده و در معصومیت، مثل ماه. در همان عکسش که با لباس یک دست سیاه به بیرون از کادر زل زده. با چهرهای فاتحانه برای تمام قلبهایی که تسخیر کرده. چگونه انقدر زیبا؟

مدتیست که نه میتوانم آنطور که میخواهم بنویسم و نه حس و حال کاری هست. در این شرایط فقط فکر کردهام. به شخصیتهایی که در گذشته دیدهام. به چشمهایشان و حرکت دستها و زندگیشان. مثلا پرنس میشکین. آن مهمانی بزرگ و ناستازیا. آدمی به ظرافت ناستازیا ندیدهام. دوست داشتم جای میشکین بودم. آرام و ساده؛ اما در اصل به خاطر آن نگاه بینهایت زیبا به دنیا. خوشبینیای احمقانه.
به جان وین؛ با چشمهای مهربان و دستهای نامهربانش. صدای خشن و کلمات آرامش. چرا دیگر آدمی مثل جان وین ندیدهام؟ جمع تضادها. بعد به همینگوی فکر کردهام لحظهای که تپانچه را گذاشته زیر گلویش. چشمهای پیرش و اینکه چرا انقدر خودکشیاش را دردناک انتخاب کرده؟ لابد چون زندگی قدری دردناکتر بوده.
بعد برای آنکه حالم خوب شود، به آدری هپبورن فکر کردهام. زیباترین زنی که دیدهام. زمینی نیست. رفیق ستارهها بوده و در معصومیت، مثل ماه. در همان عکسش که با لباس یک دست سیاه به بیرون از کادر زل زده. با چهرهای فاتحانه برای تمام قلبهایی که تسخیر کرده. چگونه انقدر زیبا؟

اما؛ بیشتر از همه به بوگارت فکر کردهام. در این سکانس کازابلانکا. درخشانترین بازیای که در سینما دیدهام. چشمهای بوگارت. غم و رنج و عشق و نگرانی و برگمان. نکته همینجاست؛ تو چشمهاش برگمانِ زیباست که رژه میرود. این سکانس مال بعد از دیدارش با برگمان است. تو هتل بعد از سالها. وسط جنگ. چشمها پر از جنگ است. چشمها در جنگ است. بین خرابیهایی که دیده با آن الههی زیبایی. به دستش جام. مستی. کادر خیلی عجیب بسته شده. سیاه سفید بودن هم به فضا ماتم داده. خوششانسیم که آن موقع دوربینها رنگی نشده بودند.بوگارتِ کازابلانکا برایم چیزی معمولی نیست. این چشمها یادآور همهی انسانیتاند. با همه تناقضها و نقطه ضعفها. بوگارت شخصیت قوی فیلم بود. اصلا خود کاریزماست. اما چشمها فرق دارد. توی همین چشمها آن خداحافظی سکانس آخر با برگمان هم هست. اشک و آه.
به نظرم این دستها و چشمها، همان چیزیست که نام او را در سینما جاودانه کرد. او نمادی بود از هستی متزلزل و نامطمئن انسانی ما.