پندهایی برای مردگان
حکیمانهترین زندگیها را از آدمهایی دیدم که خودشان را وقف حقیقت، دانایی و علم کردهاند؛ نه از مشکلات گزندی میبینند و نه از مردم ابله.

ساعت از نیمه گذشته بود و ارواح آمده بودند برای قدم زدن. قد بلندترینشان که جسورترینشان هم بود، روبهرو راه میرفت. با خودش زمزمه میکرد. همان هنگام که داشتم شیر داغ میکردم پرسید: «چهطور در دنیا میشد دچار هیچ غمی نشد؟»اینطور بود که لب باز کردم: «اوه، خب، سادهست. در جستوجوی علم بودن. فقط در این صورت است که غمهای دنیا آدم را رنج نمیدهند و آدم افسرده نمیشود. در سراسر زندگیام، حکیمانهترین زندگیها را از آدمهایی دیدم که خودشان را وقف حقیقت، دانایی و علم کردهاند؛ نه از مشکلات گزندی میبینند و نه از مردم ابله. و دومی مهمتر از اولیست.»مردهای دیگر جلو آمد؛ روی همرفته خوب بود. آدری هپبورن دنیای رفتهگان. به قول متاخرین کراشِ خوب من.پرسید: «چطور به دنبال حقیقت و علم و اینها میرفتیم؟»پاسخی بس حکیمانه شنیدند: «با دوری کردن از ابلهها و اعمال بد. فقط با نفی اینطور چیزهاست که تبدیل به کسی میشوی که خودش را وقف علم کرده.»مردگان به اتفاق، سر تکان دادند و فضا بوی تحسین داشت.باز سخن سر دادم که: «آنکه در پی علم است، غصهی چیزی که از دست داده است را نمیخورد و برای چیزی که هنوز به دست نیامده، جوگیر نمیشود. بر خودش سخت میگیرد و حیوان ولگرد درونش را رام میکند.»موفرفری مردگان سخن سر داد که: «یعنی خودمان را سرکوب کنیم؟»شیر آرام آرام میآمد بالا، و من نگاه میکردم؛ لحظهای که سر میرفت، شعله را خاموش کردم و شیر همانجا، سریعتر از هر چیزی رفت پایین؛ احساس مطبوعی به من دست داد. سخن را با لحنی آرام و حکیمانه آغاز کردم: «زندگیهاتان را همین رمانتیسم مبتذل قرن ۱۹ به لجن کشیده، سروران مردهام. شما که ادب را ریا و تهذیب نفس را سرکوب، ازدواج را سراسر عاشقانه، و کار را تفریح و انجام آنچه تماما دوستش دارید، میدانستید. وای بر شما و وای بر کمفروشان. که شما از دومی بدترید. خودتان را پای عقایدی احمقانه دادهاید به باد.»مردگان جمیعا آه کشیدند و یکیشان که معلوم نبود کیست گفت: «ولی روسو...»پریدم بین حرف که: «لعنت بر خودت و روسو باهم.» و خندیدم.مردگان نخندیدند. به قبرها بازگشتند، آن هم زوزهکشان. شیر که سرد شده بود. بر آشغالهایی که جلوی درب همسایگان گذاشته بودند، لعنت.